ای مرگِ فراموشی، بر من درِ خود وا کن با خاک سخن گفتم، اینبار تو پیدا کن ای واژهی بیپروا، در من جگری پر سوز از من نَفَسی باقیست؟ در شعله تماشا کن میسوزم و میخندم، بر خاکِ خودم هر شب در گوشِ سکوت افتاد، آوازِ شبانگاهی دیگر نه من...