متن اشعار محمد خوش بین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار محمد خوش بین
ای مرگِ فراموشی، بر من درِ خود وا کن
با خاک سخن گفتم، اینبار تو پیدا کن
ای واژهی بیپروا، در من جگری پر سوز
از من نَفَسی باقیست؟ در شعله تماشا کن
میسوزم و میخندم، بر خاکِ خودم هر شب
در گوشِ سکوت افتاد، آوازِ شبانگاهی
دیگر نه من...
ای مرگِ فراموشی، بر من درِ خود وا کن
با خاک سخن گفتم، اینبار تو پیدا کن
ای واژهی بیپروا، در من جگری پر سوز
از من نَفَسی باقیست؟ در شعله تماشا کن
مرا در شب بازوانت سفر ده
بیپروا، بیمرز، بیسایه
تا تمام من،
تمامِ تو شود
و بعد… هیچ
ای مرگِ فراموشی، بر من درِ خود وا کن
با خاک سخن گفتم، اینبار تو پیدا کن
ای واژهی بیپروا، در من جگری پر سوز
از من نَفَسی باقیست؟ در شعله تماشا کن
از خویش گذشتم من، در خویش غریقم باز
چون عکسِ کسی گمشد در آینهی دمساز
هر تکهی...
و بعد از تو، دلم هر شب به یادت غرقِ باران شد
صدایم در گلو ماند و نگاهم بیتو ویران شد
اگر روزی بیایی باز به شوقِ آن نگاهِ تو
دوباره باز میگردد تمامِ من به راهِ تو
تو را در خواب میبینم میانِ موجِ موهایت
جهان در سینهام گم...
با لبانت میشود تفسیرِ مستی را نوشت
با تنت، معنیِ خودسوزی و پستی را نوشت
چشم بگشا ای پری شب را رها کن در تنم
میشود با چشمهایت شعرِ هستی را نوشت
صبح از دامانِ تو برخاست، عطرش مانده بود
خوابِ من در چینِ موهات ای پری، جا مانده بود...
در آینه ی هستی
من صدایم به سکوت آمد و بر باد نشست
بادِ بیچشم، مرا برد و به فریاد نشست
این منم ـ باز همان داغِ زمینخوردهی پیر
که به تعبیرِ غلط، در دلِ ایجاد نشست
نه خدایی، نه منی، نه تو و نه هیچ کسی
فقط اندیشهی محضیست...
باورم نیست ولی عشق تو پایانم شد
رفتی و خاک من آغشته به دستانم شد
هرکه از دور تماشای جنونم میکرد
او نفهمید که این سوختن ایمانم شد
دیگر از من خبری نیست ولی میدانم
در دل خاک هنوز از تو سخن می خوانم
مرگ اگر آمد و پرسید چه...
آغوش عدم
از خود چه بماند جز نامی و افسوسی ؟
وقتی همه چیزم شد تصویر فراموشی
در خواب زمین گم شد رویای نم ناکم
از شعر چه خواهم خواست وقتی نفس خاکم
هر شعر من از خون است از زخم زمان جاریست
هر بیت من آوایی است از حلق...
رهایی در باد
باشد بروم، خستهتر از برگِ خزان
در چشمِ تو دیدم همهی دردِ جهان
اما تو بمان، در دلِ این بادِ کبود
با چشمِ پُر از وهم، و دلی بیوجود
حالا که نفس مانده به دشنامِ تو
بگذار بمیرم، به سرانجامِ تو
این عشق، همان قاتلِ بیچاقو بود...
خودکشی
شاید این مرگ، همان خوابِ سبک باشد و بس
شاید این درد، به رنگِ افق باشد و بس
شاید این زخم، دری باشد و من رهگذرش
شاید این خون، کلیدی به سحر باشد و بس
یک نفس مانده به بیداریِ آن سوی عدم
یک نفس مانده به آیینهی فردا...
ای رهگذر شبها، ای خستهترین رویا
در باور این ظلمت، پیدا شو و پیدا ما
از شعلهی ما شاید، این شب بگریزد باز
از زمزمه هامان باز خورشید شود آغاز
هر ذرهی تاریکی، چون تجربهای شد نور
هر گریه، زبان شد تا، پیدا شویم از دور
هر بغض شکسته را،...
ای رهگذر شبها، ای خستهترین رویا
در باور این ظلمت، پیدا شو و پیدا ما
از شعلهی ما شاید، این شب بگریزد باز
از زمزمه هامان باز خورشید شود آغاز
هر ذرهی تاریکی، چون تجربهای شد نور
هر گریه، زبان شد تا، پیدا شویم از دور
هر بغض شکسته را،...
این ساعت پوسیده چرا میچرخد
تقویم جفا بر جگرم میخندد
.دیگر نزن این نای غم آلود مرا
دیگر نکش این خستگی فرسود مرا
من مرده ام از بس که شبیه همهام
با چشم تو انگار من آن غریبه ام
ای عشق تویی قاتل و من کشته تو
ویران شده ی...
این ساعت پوسیده چرا میچرخد
تقویم جفا بر جگرم میخندد
.دیگر نزن این نای غم آلود مرا
دیگر نکش این خستگی فرسود مرا
من مرده ام از بس که شبیه همهام
با چشم تو انگار من آن غریبه ام
ای عشق تویی قاتل و من کشته تو
ویران شده ی...
آیینه گرفتم، رخ دنیا همه خون بود
در خندهی مردم، غمِ پنهانِ درون بود
هر کس به تماشای خودش ماند و ندانست
این چهرهی آلوده، همان رنگِ جنون بود
در آینه دیدم که به من خیره زمان است
در خندهی او خنجری از جنسِ نهان است
گفتم که نترسم ز...
من اگر سوختم از آتش بی رحم نگاه خاک خاکستر من بذر بهاری دگر است
تو اگر پر زدی از باغ دل ویرانم هرچه در حافظه مانده گذر و رهگذر است
گرچه شب بود و به تردید سحر خو کرده با نفس های تو در سایه ات آتش خوردم
هر...
هر بند تنم بیدار از لمس تنت شد داغ
من ذره شدم در تو گمگشته درون باغ
در سینه ام افتاده یک شور ز جنون ناب
میسوزم و میخندی آرام ولی بی تاب
آغوش تو دریایی من قایق بیلنگر
افتادهام از خود گم در تو چه بیپیکر
تنها دو قدم...
پیکر بی سر به زمین چنگ زد
آینه ی عرش به خون رنگ زد
کرب و بلا نیست فقط خاک و سنگ
عرش خدا بوده در آن ظهر تنگ
تیر شد و عشق به معراج رفت
پیکر خونین سوی افلاک رفت
خاک شده گریه کن آسمان
نیزه شده قامت استغفران...
زمین اش طلوعی است از کهکشان
زمانش سرودی ست از بی زمان
کسی گر نداند که جنگیده کیست
نمیفهمد ایران چه رنگینه زیست
کسی سر نهاد آنچنان بر هلاک
که معنا دهد واژه ی خاک پاک
نه تنها تفنگ و نه تنها قلم
نه تنها دعا و نه تنها علم...
از بخت خودم سیرم از توبه بی مقدار
من آن سگ شبگردم در کوچه ی این انکار
دیدم که خدا تنهاست در آینه ای خونین
در من شده تکرارش با چهره ی پر نفرین
تو قصه زهر آلود در صدر دل زخمی
من را به خودم بخشید آن بغض خدا...
این چنین آوای تو محتاج گوش این بار نیست
ریشه دارد در سکوتی که به جز اسرار نیست
چشم بسته میروم به سوی تو آن سوی وهم
عشق اگر که راه باشد جادهها بسیار نیست
با تو گویم بی زبان از عمق جان راز سکوت
دل اگر لب وا کند...
این من که خدا دادت با تو به گناه افتاد
در جاده تاریکی این عشق تباه افتاد
من سوختم و دیدی با لحن نفس گیری
لب باز نکردم چون از زهر پس از شیری
با گریه نبخشیدم با خنده نجاتم ده
از کینه نمیمیرم با صبر وفاتم ده
من دست...