یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
بخار روی شیشه نفس های حبس شده، نگاه خیره شده به پنجره ها حکایتِ تلخ و شیرین گذشته همه و همه\حریف تنهایی\ مَنِه تنها می شوند.پُشت میکنم به پنجره چشمانم را می بندم یک نفس عمیق میخواهم....سردرگم می شوم میان خیال لَمسِ دستان تو....تداعی می شود تکرار خوش روز های گذشتهامااما خیال چه زود میگذرد باز من می مانمو این تنهایی، بخار جا مانده از نفس هایم. دست می کشم بس است اجباری نیست ماندن،هم از تو هم از هم همه ی نگاهی که پر از التماس است بی ذا...
تو را در پریشانیِ خوابی دیدم؛سراسیمه بودی ورنگ به رخسار نداشتی.پا برهنه و بی واهمهمی دوییدی...می دویدی تا به آغوشم برسی،رسیدی و من را در حریمِ امن ات جای دادی.اشک شوقم را با دست هایت پاک کردی.بی پروا مرا بلند کردیچرخاندی و چرخاندی؛من جوانه زدم، سبز شدم!آن جا یافتم کهمن فقط در حصار دستانِ توپیچکی می شوم؛و رو به آسمان اوج می گیرم.زل زدم به توبه خطوطِ موازی صورتت؛گویی فلسفی ترین داستانِ قرن را می خواندم؛می خواندم...