پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
قلمم پیوسته به ساز احساسم رقصید و نوشت.هر دم که خواستم پا در رکابم شد. پا به پایِ دلم آمد و کو به کو قاصد سِرِ حُقّه اش شد.ولی نمی دانم در لامذهبِ دهلیز دوست داشتنت چه خبر می شود که هیچ وقت آنگونه که می خواهم به کام دلم نمی رقصد و نمی نویسد.وقت ها معطلم می کند. فکرم را به سخره می گیرد. تمام واژگان را در جست و جوی یک پاره استعاره ی در خور وجودت تفیتیش می کند؛ اما هیچ چیز نمی یابد.اصلا نظر قلمم را بخواهی، هیچ چیز در دنیا نیست که بتواند کثر...