پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دلخوشِ شب تاب استپلنگی که به ماه نمی رسد...《طاهره عباسی نژاد》...
ماه را بسوزانید...خاکبندان پروانهنور چه می خواهد؟!...
من بریدم؛ او برید؛ آنها بریدند از دلموای از این تصریف تلخ و درد ناهنجار من....ط.ع...
ماه را بسوزانید...خاکبندان پروانهنور چه می خواهد؟꧁ּٹٰاهڔہ ּ؏بٰا๛ نۨ ۛر ּاد꧂...
در حل مسئله ی دوست داشتنت وا مانده ام...سوال اندازه اش را می خواهد و من نمی دانم کدام گزینه را بزنم...۱-هم سطح وسعت قلبم که بانی وجودش هستی□۲-هم وزن تمام بارهایی که روی دوشت بود و تحمل کردی□۳-هم قدر تمام موهایی که سفید شدند تا ما سبز شویم□۴-هم پهن تمام غم هایی که پشت لبخند پنهان کردی□می بینی؟ همه ی گزینه ها برای بیان جوابم کم و کاست دارند. نمی دانم؛ شاید هم مشکل از طراح ست.شاید هم باید یک گزینه ی پنجمی هم اضافه می کرد که همه ی...
قلمم پیوسته به ساز احساسم رقصید و نوشت.هر دم که خواستم پا در رکابم شد. پا به پایِ دلم آمد و کو به کو قاصد سِرِ حُقّه اش شد.ولی نمی دانم در لامذهبِ دهلیز دوست داشتنت چه خبر می شود که هیچ وقت آنگونه که می خواهم به کام دلم نمی رقصد و نمی نویسد.وقت ها معطلم می کند. فکرم را به سخره می گیرد. تمام واژگان را در جست و جوی یک پاره استعاره ی در خور وجودت تفیتیش می کند؛ اما هیچ چیز نمی یابد.اصلا نظر قلمم را بخواهی، هیچ چیز در دنیا نیست که بتواند کثر...
در دالان دلتنگیمن هم سوز سیگارمتو آزاد آغوششمن محبوس دیوارمدر دوران بعد از تومن پاییز پاییزمتو مستانه می خندیمن یک بغض یک ریزمدر همهمه ی سرمامن هم سنگ بورانمتو آرش ز ِه بر کفمن ارتش تورانمدر جمله ی بودن هامن هم فعل آوارمتو فاعل سر مستیمن مفعول آزارمدر جبهه ی هجر تومن با درد هم رزممدر قصد خودم کشتنمن عزم ترین جزمممن بی تو زمین خوردمآری گل صد برگم باور بکنی یا نهمن مشغله ی مرگمآری که ب...
تو برو با دیگری بهشتت را بساز. من از برجک جهنم خودم، به معماری بهشتت دل خوش می کنم...طاهره عباسی نژاد...
مردیم. از همان وقت که دیگر درد، از قلبمان شرم نکرد....
خواستم یک تنه مقابل همه دنیا بایستم.همین بود که تمام قلبم را برداشتم و رفتم به جبهه زندگی...جنگ نابرابری بود...من تنها در یک طرف بودم و ارتش زندگی با تمام یال و کپالش در مقابلم.قدرتش کم نبود.از همان \بِ\ بسم الله،\مسلسل مشکل\ رو کرد.دلم لرزید اما کم نیاردم.دست کردم در چنته دلم،هیچ چیز جز \مهر مادر\ نیافتم.با ترید برداشتمش و کردمش سلاح در مقابل مشکلات زندگی.دور از انتظار بود اما از پسشان بر آمدم.فکر کردم تمام شده اما دریغا که در آتش ...
دیوانه منم...دردانه تویی...هیهات از این درد که آواره من وبانی ویرانه تویی《طاهره عباسی نژاد》...
گل من در بند دنیا هست،ولی در بر نیستمی به غایت هست،ولی شورش دگر در سر نیستتب معشوق به دل هست،ولی لعل لبش بر کام نیستسلطان جهانم به جهان هست،ولی آوخ که بهرش دام نیستدر خلوت من داج که هست،ولی مهتاب نیستماه رخ معشوقم تمام است،ولی مظهور این مرداب نیستدر مذهب ما باده حرام است،ولیکن باک نیستدر پیکر ما زهره ی ابلیس دوام است،ولیکن هم پی ام ناپاک نیستگوشم به نی و نغمه خریدار است،ولی بازار نیستچشمم پی ترسیم لب و گردش جام است ،ولیک...
مه من،جان دلم،عمر و هوای قلب من.آنقدر رنجیدم از تو که نمانده هیچ امیدم به جهان.لااقل یک سر بیا تو بر سر این قبر من...طاهره عباسی نژاد...
اصلا دل من هیچ...کاش رحمت به دل بی کس نیمکت آیدکه پس از ما،تمامش پر خالی می شود.....طاهره عباسی نژاد...
پی نوشت داستان تیره ترین تبصره (طاهره عباسی نژاد)...پی نوشت:جذام بیماری مزمنی است که توسط باکتری مایکوباکتریوم لپره و مایکوباکتریوم لپروماتوسیس ایجاد می شود.جذام در ابتدا بسته به شرایط محیطی و فردی چند سال در بدن محفوظ می ماند و بعد از چند سال تازه آثار خود را بدن فرد نمایان می کند که این آثار تاثیر عمده ای روی روی دستگاه عصبی، تنفسی،پوست و چشم می گذراد.این علائم ممکن است منجر به ناتوانی در حس بشوند و در ماه عسل این ناتوانی معلولیت و ز...
پارت دوازدهم داستان تیره ترین تبصره (طاهره عباسی نژاد)...جراحت هایی را که از زمان هایی که بس دلگیر بودند و دردناک بر تنشان خورده بود.زخم های آوارگی.زخم های جذام.زخم هایی که سال ها بدون مرحم باقی ماندند تا آن وقتی که در خواستگاری از یک دختر پرستار،پدر و مادر روشن فکرش جذام را در نظر نگرفتند و باور کردند که جذام آنها خشک است و موافقت کردند با خوشبختی رضایی که با تمام سختی ها باز توانسته بود درسش را بخواند و دارو ساز بشود و در یک شرکت کند.رض...
پارت یازدهم داستان تیره ترین تبصره (طاهره عباسی نژاد)...35 سال بعد:دامون نان سردی را که گذاشته بود روی بخاری تا گرم بشود برداشت و روی آن کمی پنیر مالید و بر طبق عادتش به آهیل داد.با اینکه زمان بسیار زیادی می گذشت اما باز هم دامون به آهیل به چشم همان دختر عموی ریزه پیزه ی ده پانزده ساله نگاه می کرد و هنوز هم وقت غذا خوردن اولین لقمه را برای او می گرفت.روز های آنها در شهرک جذامی های مشهد که همان سی و خورده ای سال پیش به اندرونش هجرت کرده ...
پارت دهم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)...دکتر های بابا باغی فقط این را نمی گفتند.آن ها خیلی چیز های دیگر هم می گفتند. چیز هایی که باعث شده بود آهیل برای اولین بار اشک مردش را ببیند.این دردناک ترین چیز برای او بود. حرف طبیبان حرف از پیشروی بیماری آهیل بود و احتمال معلولیتش اما این برای آهیل اهمیتی نداشت.چیزی که قلب او را می سوزاند اشک های مردش بود.دل آهیل تاب نداشت که ببیند زجر کشیدن دامون را.آهیل از همان زمانی که عقلش می رسید م...
پارت نهم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)... آری آنها آنقدر ماندند و اشک ریختند و از ضامن آهو خواستند که ضامنشان بشود که بالاخره آن روز بارانی فرا رسید.همان روزی که در اوج گرسنگی و قفر در یکی از خیابان های نزدیک حرم نشسته بودند و گدایی می کردند.آهیل در آن روز هم مثل روز های دیگر آن سه سال چادر کهنه و پاره پاره ای را که از خادمان حرم به عاریه گرفته بود تا تن جذامی اش را پوشاند،پوشیده بود تا مردم از او و دامون بیچاره ای که همراهش بو...
پارت هشتم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)... آری؛آهیل مجبور شد به جان بخرد جبر جبار جنون مجنونی چون دامون را که با همان نوزده سال سنش باز خیلی بیشتر از بقیه غیرت داشت.آنقدر زیاد که نمی گذاشت دختر عموی پانزده ساله اش که خواه ناخواه درگیر چیزی شده بود که روز هایش را شب کرده بود آواره بشود،آواره بماند و آواره بمیرد.دامون آن شب در آن صحرا راهی را انتخاب کرد که تاریکی در شیوه اش موج می زد.راهی به تیرگی و دردناکی جذام.دامون با آهیل ر...
پارت هفتم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)... چندی در همان حال گذشت.نه آهیل چیزی می گفت و نه دامون.هر دویشان در سکوت شب خود خوری می کردند.آخر سر هم دامون غیرت شکستن سکوت را پیدا کرد و گفت:«این تفنگی که الان جون جفتمون رو نجات داد خیلی قدیمیه.هر چی که باشه یادگار بابا «نیاز»است.عتیقه حساب می شه.قیمتش خدا تومنه.شصت آهیل با اینکه تا حدی از قصد دامون خبر دار شده بود،باز برای اینکه اطمینان پیدا کند پرسید:«خب این به من و تو چه ربطی د...
پارت ششم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)... آهیل کلافه چند قدم دیگر عقب رفت و با لحن بغض آلودی گفت:«نه.خطا نکردی.مردونگی کردی نجاتم دادی پسر عمو؛دستت هم درد نکنه اما الان ازت می خوام که فقط بری.تو رو به جان «گل بی بی» برگرد و هر چی که دیدی و شنیدی فراموش کن.تو هم مثل بقیه برو بالای همون قبر خالی اشک بریز و فراموش کن که آهیل رو اینجا دیدی.» چرا؟چرا فراموش کنم؟چرا تو داری میری؟چرا خانوادت الکی به همه گفتن تو مُردی؟چرا الکی خاکت ...
پارت پنجم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)...نه جرعت تکان خوردن داشت و نه توان دفاع کردن.اشک هایش این بار نه از غم که از ترس باریدن گرفته بودند.همان دو گرگ جوری نگاهش می کردند که به اندازه دو صد گرگ می ترساندنش.جوری که انگار فقط منتظر یک تکان و یک نشانه بودند که کنندش سند زنده بودن آهیل و یکایک بدرند آن دخترک بی پناه را.آهیل راهی نداشت.چشمانش را بست و خودش را به دست سرنوشتش سپرد.همان سرنوشتی که تا اینجا کشانده بودش و حالا این دو...
پارت چهارم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)... آهیل خرامان خرمان قدم برمی داشت اما در آن خرامان خرامانه ها خبری از خِرمن ناز و کرشمه نبود.خرامانه های دخترک از خرابه های قلبش نشأت می گرفت.خرابه های قلبی که جان پاهایش را میگرفت و تند تر رفتن را از او سلب می کرد،بدون آن که بفهمند هر لحظه بیشتر ماندن در آن راه خلوت و تاریک چقدر بر تن آهیل زخم می زد و چقدر صدای گوش خراش آن گرگ ها تنش را می لرزاند.دخترک کلافه از صدای زوزه ی گرگ ها ک...
پارت سوم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)...پشتش به آنها بود،چشمانش آنها را نمی دیدند اما گوش های بی نوایش عجیب رنجانِ نوای ضجه های مادرش بود.هر چه بیشتر که از بی بی یانلو(روستایی در استان گیلان-شهرستان آستارا-بخش مرکزی- و محل زندگی آهیل) دور می شد،تصویر آدم ها و خاطره ها در ذهنش پر رنگ تر می شدند؛انگار که فاصله ها با روبنده هایی به سیاهی روزگارش آمده بودند و دست به کار شده بود برای مرمت این تصویر.بالاترین درد دخترک بود این؛فاصل...
پارت دوم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)...خلاصه هر چه که بود آهیل از قبر بیرون آمد اما دریغا که این تازه اول ماجرای تلخی بود که ناخواسته به سرنوشتش گره خورده بود.ماجرایی که معلوم نبود دخترک را تا کدام نا کجا آبادی با خودش ببرد.آهیل کفن هایی که تنش را احاطه کرده بودند با کمک تیزیی که از قبل مادرش به او داده بود،برای دریدن کفن ها،پاره کرد و انداخت داخل همان قبری که چندی پیش بسترش بود.او حتی تمام این کفن ها را هم خودش نصفه نیمه ب...
پارت اول داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)********گورستان در سکوت محض بود.سکوتی که خیلی حرف ها برای گفتن داشت.سکوتی که با زبان بی زبانیش جار می زد نبود هیچ کس و خلإ زنده ها را.زنده هایی که انگار فراموش کرده بودند در قعر این قبرستان مرده ای منتظر است.مرده ای که تاریکی و تنگی قبر در هم می فشردش و هر لحظه نزدیک ترش می کرد به همان مرگی که به او نسبت داده بودند.دقایق سخت دیگری با فشار تنهایی و تاریکی سپری شد اما هیچ صدای پایی شنیده نش...
سلام همراهان عزیز که تا قبل از این هم با خواندن متون من،منت روی سر من گذاشته اید.اول از همه تشکر می کنم بابت نگاه ارزشمندتان و دوم هم اینکه امروز می خواهم یکی از داستان های کوتاهم رو به صورت پارت به پارت داخل این سایت منتشر کنم که شما با سرچ شماره ی پارت می توانید پارت ها را پیدا کنید و با خواندن داستان بنده رو مفتخر سازید در این پست مقدمه رو قرار میدهم.اتشالله که باب میل شما عزیزان باشه....«بسم الله و بالله و توکت الی الله» مقد...
غم فقدان،به قلبم بزد و کشت و زد و رفت و ندیدبعد آن یار جفاکار،چه آمد به سر و از دل عاشق چه بیامد به پدید...
سکته بهانست..بگو علت مرگ را چیز دیگری بنویسندبنویسند میخواست درهای قلبش را ببندد تا یار نرودبنویسند علت مرگش ترس هجرت یار بود و بس......
نوشته های این سنگ روی تنم سنگینی میکند.دیگران نمی دانند؛اما دلبرا،تو برو در گوش فلک جار بزن علت مرگم را.بگو که سکته بهانست.بگو که خواستم درهای قلبم را ببندم تا تو نروی.بگو و بار این دروغ را از تابوتم بردار.بگو که رگ هایم را از ترس هجرت تو بستم.....
«ما زنده ایم که زندگی کنیم و زندگی زنده است که زین در دست قضا دهد و آن گونه که او می گوید زندگی کند.سرنوشتی که خیلی وقت ها مسخر می شود و زین خودش را می دهد به دست خودمان،اما بسی موسم ها هم سرنوشت لامروت خودش زین زندگی را در دست می گیرد و می رود و می تازد،بدون آنکه فکر کند با این تاختن چه سر سواره اش می آید.این وقت ها دقیقا همان وقت هایی است که قصه های زندگی ها گره می خورد به غصه و غم بر می آورند و غمگین می کنند.غم های غمگین کننده ای که دل می ...
گر نیوفتد این هوای مست سودا از سرممی برد جان مرا در فرط مستی از بَرم...
صنما چه ماهرانه دل ببردی از ماآنقَدَر محو تو هستم که ندانم چه شود در دنیا...
ساقیا در جام قلبم مِی ز جنس زهر ریزکز مذاقش بی وفا یک دم کند از دهر خیر...
من آسمانِ پر از ابر های دلگیرماگر تو دلخوری از من،من از خودم سیرمهر بار نگاهت کردم؛خواستم بنوازمت تو رااما امان که من،دست بسته در دست غم گیرمتو دلخور می شوی از منِ دست و دل بسته امامن هنوز هم حاضرم بهر توی دردانه بمیرماگر غصه رها دهد دست و بال دلم رابخدا پر بکشم سمت تو؛در آغوشت بگیرم...
مه من،جام بلور دل منبخدا تاب ندارد که ببیند اشک و هر دم غم مناندکی کمتر برنجان این من دلداده راجان گیسویت قسم نشکن بلور دل منجام قلبم گر شکستد در جفای تن توبخدا آواره می گردی شراب جام من...
دیگر آنقدر از داشتنت دل سرد شده ام که نمی خواهم بگویم برگرد تا باز در آغوشت بگیرم و برای هر تبسمت یک بار بمیرم؛اما تو را به اشک هایی که برایت ریخته ام جواب این سوال هایی که مدام حول حافظه ام می گردند و بازخواستش می کند و با شلاقی از جنس خاطرات گذشته بر تنش زخم می زنند را بده چیزی از تو نمی خواهم جز اینکه کمک کنی جواب دلم را بدهمبخدا بدجوری دارد حافظه ی بیچاره ام را شکنجه می کندکار دلم به جایی رسیده است که از درد و جنون تکه های شکسته اش را ب...
رسم زیبایی یعنی وجود برگ...یعنی دست بودن برای نوازش چشم و حلیه بودن برای جمال وجود عالم...یعنی فرقی نکردن که به یشم و فیروزه یا به زر و یاقوت بودن...یعنی چه سبز و چه زرین،چه در پاییز و چه در بهار،چه چون مخنقه آویز از گردن درخت و چه مدفون در گورستان زیر درخت، چه در زمین و چه در هوا و چه در همه جا،زیبا و ساده بودن...یعنی سادگی و زیبایی در عین درو دو رنگ بودن...یعنی رنگ عوض کردنی بدون بوی افسون گری... یعنی تفسیری درست بر عکس تفسیر حال م...
امان از روزی که از الوان روزگارسیاه قسمت کسی شود.سیاهی روزگار غم برمی آورد و غم هم که خانه خراب،مأمنی ندارد جز قلب.می زند بر قلب و در خفایای سرخش آنقدر مویه سر می دهد که قلب طاقت نیاورد و اشک غم را سوار بر دوش دم،روانه ی کل وجود کند.آنوقت است که تمام تن پر می شود از سیاهی روزگار و دوده ی قلبی که از جولان غم در بحبوبه ی پیکرش تا مرز خاکستر سوخته.کسی چه می داند؟شاید قسمت چای هم از روزگار همان سیاهی بوده و بس.سیاهی روزگاری که به جان سبزش زده و...
در زندگی گاهی باید بیخیال قلب شد..گاهی باید قلب را گذاشت و به پشت سر نگاه کردو جای تمام جنخر ها را شمرد...آری گاهی نباید گذاشت خون برخی از زخم ها خشک بگیرد.. زخم هایی مثل زخم های همین خنجرهای از پشت دوستان راباید آنقدر نمک پاشید تا سوزشش نگذارد هیچوقت از خاطرت پاک شوند...
چه تلخ است شرمساری کبیر از جفای صغیر...چه سخت است رجعت حرف اُلفت از شهوت کُلفت...آه که چه بد غلامانی بودیم که حرف خالق را به شهوتی زود گذر برگرداندیم و با پاره ای از روحش با تمام وجود گناه کردیم و هر چه گذشت از شرافت دورتر و بی شرف تر شدیم.انگار نه انگار که او با امید وجود روحش در ما بی لیاقتان ما را اشرف مخلوقاتش خواند.به نام خودش قسم که شرف حیوان از انسان بیشتر است شرف آن شیری که تا گرسنه نباشد نمیدرد به صد شرف انسانی که از دل سیری م...
گاهی اوقات،گاهی جاها،دیگر زبان هم قاصر میشودچشم هم از اشک تار میشودو دست ها هم بی حس میشوندآنوقت است که دیگر فقط دل میماند و دلدر درازای فکر تو فقط دل مانده و دلبا تنها داریی که برایم مانده با تمام وجود میگویم دوستت دارم...
این روزا زندگیم به رنگین کمان میماند...رنگین کمانی که در آن نه خبری از احمر و اخضر و ارزق و اصفر نگار ابر ها است و نه خبری از طراوت لبخند آسمان...رنگ رنگین کمان زندگی من تاری روز هایم است که به سیاهی شب هامیماند...سرخی چشمان خیس از اشکم است که به گلگون لعل کبود یاقوت میماند....آسمانی سیل اشک هایم است که از وسعت به ارزق اقیانوس میماند...زرین صحرای خشکیده ی لب هایم است که به اصفر خورشید میماند...آری الوان رنگین کمان زندگی من همینقدر د...