پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به خاطر تو، ستاره های آسمانبه من نزدیکترندو زمین زیر پایممثل آسمان پر از پرنده هایی استکه به سوی خورشید می پرندتوی این خلوت من با خودمتو هستیو همین خیال توبه من آرامش می دهد...
تا نیست تو بیند کسی مستی مثل مندر خواب که هستن تو هم هستی مثل منکس نبوده بودی تو هم دستی مثل منکس نبوده دیشب شدی پستی مثل من...
دل نیست که دل را دهم دل دار اگر هستاز عشق پر از خالی ام کس یار اگر هستدل مرده در این سینه ی پر دردم انگاریا رب به تو آن را دهم این بار اگر هست...
در هم می آرامدو لبخندی می زندبر لبهای سرد منعصر پنجشنبه هازمانی استبرای عشق و شعرو ما هر دودر آغوش همجای خود پیدا می کنیم...
مادری رفت و پسر دل نگران هست هنوزرفته جایی که بی نام و نشان هست هنوزتلخ و ای سخت ترین حادثه ام گشته تودل پر از ابر شده چون باران هست هنوز...
تو چون ماه آمدی در این جهانمکه روشن می کند شب آسمانمبه عطرت باغی از گل ها بسازمبگو شعری که بل بل را بسازمبخوان بل بل تو از آواز قلبمبگو امشب به یار دل تنگم بگو دیگر بیا چشم انتظارم تو را تنها ندارم در کنارمبیا پیشم قفس تنها بماندبیا تا بل بلت از غم نخواندتو باشی با کسی کاری ندارمکنارت باشم آزاری ندارمکه بی تو آسمانم در سیاهی ستهمه شب تا سحر شب زنده داری ست...
من عاشق و دیوانه به توهر چه که دیدم همه توجزئ تو چه کس می شود تواز توست که این من شده تو...
مگذار حس گندیده سابق تو را از احساس عاشقانه ات دور کند...
در این لحظه های تاریک با تو آغاز کنم شور و نور بر دل پرده بنهم و با تو دست دست چنو کنم...
دلتنگ شدم وقتی گفتی ز تو مهجورمرفتی و به دنبالت، می آیم و مجبورممن بی تو شدم مجنون یک عاشقم و شبگرد دنبال تو می گفتم... با گریه نرو برگردجمعی همه از خواب و با یاد تو من مستممن هر چه که هستم بازم عاشق تو هستمباز از سر شب تا صبح با ذکر تو بیدارماین چهره زردم بین از عشق تو بیمارمای عشق بگو امشب از من تو چه می خواهیحکم آن چه تو می دانی فرمان به چه می خوانی...
دلتنگ شدم وقتی گفتی ز تو مهجورمرفتی و به دنبالت، می آیم و مجبورممن بی تو شدم مجنون یک عاشقم و شبگرد دنبال تو می گفتم... با گریه نرو برگردجمعی همه از خواب و با یاد تو من مستممن هر چه که هستم بازم عاشق تو هستمعشقم به تو بسپارم دل را تو چه می خواهیحکم آن چه تو می دانی فرمان به چه می خوانی...
رفت یار و به او..... دل نگران هست هنوزدل پر از ابر شده چون باران هست هنوزتو که هر لحظه با خاطره زنده می شویبغض تو در گلویم....... پنهان هست هنوزماه شب تو که هر شب به من آراسته اینکند یار و نگو دل نگران خواسته ایهی دگر بار نشو ماه تماشایی منتو که هر راه مرا سوی خودت بسته ای...
رفت یار و به او..... دل نگران هست هنوزدل پر از ابر شده چون باران هست هنوزتو که هر لحظه با خاطره زنده می شویبغض تو در گلویم....... پنهان هست هنوز...
لیلی نروی زود فراموش کنیدل ببری با غم هم آغوش کنی...
تو همدم و همراه منی در تمام خواسته های من بزن تا در باز شود و من با لبخندی گرم شادی و خوشبختی به اشتراک بگذارم با تو...
من از این همه عشقی که به تو دارمبی تو بی قرارمتوی این تاریکی های شبتوی این دریایی از تنهاییتو...
با قلمی نیمه بیدارو با سکوتی پر از احساستو را می نویسمتو که بی پناهانه در آغوش مننوری شفاف بودیکه تاریکی ها را پراکندو داد زندگی به جهانتو که خوابم را از روی چشمانم می خوانیو در نگاهت تمام درد ها آرام می شوندامشب نیز ، در بغضی خوشبینتو را می نویسم...
در سفر عشق تنی بی سرمدر ره تو آن سر بی پیکرمآتش عشقت به تنم می زندسوختم از عشق تو خاکسترم...
خود را به تو بسپارم ای دل تو چه می خواهی عقلم شده بی حاصل هر آن چه تو میدانیمن هر چه که می کارم بی تو همه بی حاصلحکم آن که تو میدانی فرمان به چه میخوانی...
از این بعد به فکر حال من باش مراقب چشم های مال من باشو چرا من تو را دوست دارم؟ در انگیزه این سوال من باش...
با لبخندی از خواب برمی خیزمو به آغوش خاک این روز را می پیچمبا هر نفسی روحم پر می شود از زندگیصبحت را خوش بخت می خوانم ای آفتابی که مرا بیدار می کنی...
اوضاع خراب است تماشا نکنیددیدید که ظلم است حاشا نکنیدآزاده اگر هست بگویید بیااین غره بدر است بد تا نکنید...
شهر که خوابید خطاها کنیدهر که خطا کرد تماشا کنیدشهر که خواب است خرابم کنیدمست و خطاکار خطابم کنید...
رفت یار و به او..... دل نگران هست هنوزدل پر از ابر شد و چون باران هست هنوز...
دلم گرفته از این همیشگیِ دردکه اندیشه ام را تاریک می کندواقعیت ها لایق خنده ای که تو داریو شیرینی این قندت بهترین درمانِ جانیمی خواهم با تو صبحی نو شروع کنمکه از خنده ات بتوانم هر دردی را دور کنمقندت را به دستم بده تا دنیا به شادی پر شودکه از تو شادی خیزد و این اندیشه ها برودبیا با تو صبحی را شروع کنیمکه این رنگِ رویا پایداری بیابد و دردمانی را دوام بخشیم...
چه شد دل بریدی و به من تو سر نمی زنیتو را چه شد بگو چرا حلقه به در نمی زنیقلب مرا شکسته ای من که برم تو مرده ای به سوی بام خانه ات چرا تو پر نمی زنی...
فدای توآن دسته گلی که برای تو می خزدو از غم رفتن تو به بیابان خشک می افتدببینمت!تو کجایی که صدای خنده اتتمام نداهای دلم را می شکافد...
دل را به که بسپارم دردا که نمیدانممن نقطه پرگارم یا رب تو بچرخانم...
باز بازنده در این جنگ منمتو و لشگر مزگان یک نفرمآخر این غم پنهان می خوردمای تو تنها کس که در نظرم...
بهار آمده است، با نوید امید و شادیاز زمین به آسمان ، نغمه های شادی می رسدو قلبم پر می شود از خوشی....
خواهم ساخت با آسمانی که نامش عشق با شمعی که پرواز کند در آسمان شب سور اگر دریابم آن قدرتی که داری از نزد خود زنده شوم با عیسی به تشنه لبان زنگور...
سبز سبزم ریشه دارم یک جهان اندیشه دارمپیش کردم ریش دیدی شیرها در بیشه دارممن سفیدم پاک پاکم دشمنی با کس ندارمرنگ سرخی ، یادگار از کربلا در سینه دارم...
سبز سبزم ریشه دارم یک جهان اندیشه دارمپیش کردم ریش دیدی شیرها در بیشه دارم...
و در سکوت شب با دیدن تصویر تو در این قاب عشق گریه می کنم و خنده میزنم آرزوهای بی پایانمان همه در این عکس جا شده است و من هر شب با یاد تو در این تنهایی بی پایان به خواب میروم و با تو در آغوش همیشگیمان به روز می شوم...
از لذت ڪَنار تو بودنهرگز کال نخواهم شدتابلو دوستی ام فقط با نام تو پر خواهم شد...
شعله عشق از تو زبانه کشیدعشق تو آتش به جهانم کشیدای همه احوال پریشانی امآمده بودی که بسوزانی امای تو همه باعث ویرانی امآمده بودی که بمیرانی ام...
تو را می خواهمبرای لبخندتبرای دستانتبرای خنده هایتبرای غرق شدن در چشمانت...تو را می خواهمبا تمام توجه و احساسبا صدای گفتن اسمتبا لمس کردن دستانتبا بوسیدن لبانت...تو را می خواهمبرای بودن با توبرای زندگی کردن با توبرای عشق کردن با توبرای همیشه ماندن با تو...تو را می خواهم...
دل مرا تا به کجا می بریمتو در آخر به فنا می بریم...
می شنوم همه راهمه ی زبان ها راهمه ی خاموشی ها راوقتی پاییز آمدهمه سکوت ها راو صدای پاییزی از برگ های خستهکه زمین را فرو می ریزندمی شنوم همه راهمه ی زمین و آسمان راهمه ی زندگی و مرگ رادر نفسی کوتاهاما پر از تمامیت و وجود...
آمده ام تا که مرا تو به دریا ببرینوحم و فرزند مرا باز به یغما ببری...
در خواب هایم تو را می بینمدر آغوش عشق، آرام و سرشارهمراه با تو در باغی آرامبا گل های خوشبو و رنگارنگدر آنجا، همیشه بهار استو دل ها با عشق می شکفند.در آینهٔ روحم تو را می بینمنوری که از تو در دلم تابیدههر ذرهٔ وجودم را فرو می بردبه سوی آسمان های بی انتهاو در آنجا، تو را در خود می یابمبه عنوان یک قطرهٔ بی پایان.با تو، همیشه در رویاها می سفرمدر دنیایی که هیچ محدودیتی ندارددر آنجا، عشق ما بی پایان استو همهٔ آرزوهایمان به...
باشد که روزی برسد،و آن روز آینه ای دیگرتصویر تو را در خود نگه دارد.آن روز که نوح شوم،و دریای غمت به ساحل برسد.کشتیِ امیدم رااز دریاهای تاریک و طوفانیبه سوی آرامش و آرزوهاهدایت کند.باشد که آینه ای دیگرتصویرِ تو را قاب کندو در خواب هایمرویایی شیرین و آراماز دیدار با تو را ببینم....
گردان گر هر احوالبر گردان از امسال آنجا که خودت دانیهستیم ما خوشحال...
ای آن که دل را می بری دل را ببازم حاضری در دور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضری...
من مست و تو بی خانه دور از من و دیوانهما کی رسیم لانهکو خانه و کاشانه من عاشق و آواره هر شب در میخانهدنبال تو میگردم می سوزم از این دردمتو هر چه که هستی کاش در زندان قلبم باشدل فقط تو می خواهدآواز از تو می خواند...
یا رب مددی کن توچه کس بشود چون توروشنگر راهم باشفرمانگر کارم باشاین جسم ضعیفم راافکار پلیدم راقدرت بده یا اللهگفتم که بسم اللهجان را به تو بسپارمدر راه تو می کارماز جان و سرم سیرمدر راه تو می میرم...
بار دیگر دل شکست قصه چه دلگیر شددل خود را باخت داد به غصه زنجیر شد...
دل تو را دید ولی دیده نشددل فرو ریخت ولی چیده نشد...
هر لحظه، هر نفستو را در خودم حس می کنمتو تمام اعداد وجودمیتویی عدد یک، شروع همه چیزتویی عدد دو، من و توتویی عدد سه، همراهی و تعامل ماتویی عدد چهار، استحکام و پایداریتویی عدد پنج، تنوع و زیباییتویی عدد شش، هماهنگی و تعادلتویی عدد هفت، خوشبختی و روحانیتتویی عدد هشت، فراوانی و ثروتتویی عدد نه، پایان و آغازتویی عدد ده، کاملی و تمامیتبا تو، همه اعداد وجودممعنا پیدا می کنندبا تو، زندگیم پر از شگفتی و رنگ است...
سر به سجده می گذارم خالقم تو را بیابمبه تو خود را می سپارم سر سجاده نخوابمگر چه دورم از تو اما میرسم به تو در آخرجان به کف آماده هستم و کنون پا در رکابم...