پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دست در دست تو لب های تو بوسیدن داردبوی تو چون بوی گلی ست که بوییدن داردهر قدم سوی تو می آید و در بی خبری است کوچه به کوچه با یاد تو دویدن دارد...
تمام حاجیان دورت بگردندتمام بی کسان محبوبت هستندتمام حوریان و جنیان همبه دورت یکسره در حال رقصند...
کاش بهاران شود و سال به پایان نرسددل به بیابان نزند عشق به زندان نرسدحلقه به هر در بزنم به هر طرف سر بزنمتا که غم از دوری تو به سوی هجران نرسد...
نه بدبینم نه خوش بینم تو را با چشم دل دیدمنمی دانم تو می دانی چه شد ای گل تو را چیدم...
ای تلخ ترین سخت ترین حادثه بودیرفتی و نگفتی به که دلباخته بودیتنگترین ای زخم ترین دل به تو سوگنددر خاطر او گوشه ای از حاشیه بودیبیگانه و بیگانه تر از من چه کسی بودای دورترین دورتر از فاصله بودیدلداده و دلدارتر از من چه کسی بوددل بردی و در دورترین ناحیه بودیدیدی که همه حرف و هوس بود نگفتمدنبال چه بودی تو چرا گمشده بودی...
قبلاً چه کسی بودم روزی که تو را دیدمقبل از تو ندارم یاد از خاطره پرسیدمدل خسته ترین شاهم از کیش تو در ماتمآهنگ جدایی بود با ساز تو رقصیدم...
و آنان که عشق را می شناسند آرامند و آرامش می بخشند...
تمام ترسم از .....روز های بیهوده استو خستگی من از جنگهای بیهوده استکه خستگی ام از آن روزیست فهمیدم برای هیچ بود ........ روزها که جنگیدم...
بعد از تو کسی با دل من یار نباشددل بردی و بی دل را دلدار نباشددل بی تو نبیند گر دلبر که باشدغیر از تو کسی بر دل غمخوار نباشد...
آن قدر به دنبالت راه رفته ام کهجاده ها هم عادت کرده اند...
یکی مثل تو رفت و شد کیمیایکی مثل من ماند و شد بی صدایکی مثل کفشی درون پات شدیکی مثل من کیش در مات شدخیالم تویی که شدی واژه هاکه جوشیدی از پشت آن پرده هابدون تو هر کاری غلط کردنهبدون تو به هر جا غلط رفتنهنباید تو سیبی بگیری به نوشکه باید هبوطی بگیری به دوشتو خوردی و اکنون منم در هبوطتو خوردی و حالا منم در سکوت...
قبلاً چه کسی بودم روزی که تو را دیدمقبل از تو ندارم یاد از خاطره پرسیدمدل خسته ترین شاهم از کیش تو در ماتمرفتی و از فردایت جای تو ترسیدم...
قبلاً چه کسی بودم روزی که تو را دیدمقبل از تو ندارم یاد از خاطره پرسیدمدل خسته ترین شاهم از کیش تو در ماتمرفتی و به فردایت جای تو ترسیدم...
ابریست قلبم ولی ، باران به چشمش نیستدیگر از او انتظار ، غیر از به خشمش نیستدل خسته ام خسته تر ، از آن که یک گوسفندتیغی ست برگردن و ، عالم به پشمش نیست...
باید که تو را امشب با واژه بیارایمواژه به واژه شب را با تو بیاسایمهمراه خیابان ها با یورش باران هابا یاد تو همراهم در جمع پریشان هابازم تویی اندیشم ای مذهب و ای کیشمدنبال تو می گردم با یاد تو در پیشمدنبال چه می گردی در بین مترسک هاغمگینی و می خندند بر اشک تو با سگ هایارب مددی کن تو هر لحظه کنارم باشدر عشق تویی مقصود فرمانگر کارم باش...
باید که تو را امشب با واژه بیارایمواژه به واژه شب را با تو بیاسایمهمپای خیابان ها در یورش باران هابا یاد تو همراهت در جمع پریشان هابازم تویی اندیشم ای مذهب و ای کیشمدنبال تو می گردم با یاد تو در پیشمدنبال چه می گردم در بین مترسک هاغمگینم و می خندند بر اشک من این سگ هایارب مددی کن تو هر لحظه کنارم باشدر عشق تویی مقصود فرمانگر کارم باش...
باید که تو را امشب با واژه بیارایمواژه به واژه بازم با تو به صبح آیمهمپای خیابان ها در یورش باران هابا یاد تو همراهت در جمع پریشان هابازم تویی اندیشم ای مذهب و ای کیشمدنبال تو می گردم با یاد تو در پیشمدنبال چه می گردم در بین مترسک هاغمگینم و می خندند بر اشک من این سگ هایارب مددی کن تو هر لحظه کنارم باشدر عشق تویی مقصود فرمانگر کارم باش...
من عاشق تو هستم تنها به تو دل بستماز چشم تو می جوشد شعری که از آن مستممن شاعر به چشمانت تو ساقی و مه پارههر لحظه تو می بینم هر واژه تویی دستمدیوانه تر از من کیست عاشق تر از من نیستدل بردی و فهمیدم بازنده تر از من نیستحالا که شدم غمگین داغت به دلم سنگینرفتی و به دنبالت افتاده تر از من نیست...
آمده ام تا که مرا دوباره دریا ببرینوحم و فرزند مرا باز به یغما ببریروح تو در خاک تنم اسیر نفسم نشوداین دل بر گل شده را به عرش بالا ببری...
ای آنکه تو هستی در تار و پودمدنبال تو هستم در کل وجودمهر آنچه که دیدم فقط تو بودیتحسین شده در خلقت و محمودم...
علت از این همه غم های تو چیستلانه داری دل خود خانه کیستتو دلت با دل من هست بگوگر دلت با دل من نیست بگوتو دلت با چه کسی بست بگویک برو گفتن کافیست بگو...
منم لیلاتر از لیلای مجنونمرا پیدا کن از دریای پر خوننباشی روز و شب معنا نداردمن آن موجم که ساحل را ندارد...
دل کندی و جان کندم بارانم و می بارممی رفتی و می گفتی از عشق تو بیزارماین جمله شود هر شب در خاطره ام تکرارتکرار پس از تکرار اما دل کند انکاراز حوصله و صبرم کاسه گذشت در رفتدل پای تو ماند اما از پیکره ام سر رفتدل شیشه تو از سنگی با دل که در جنگیای سنگ تو چه می فهمی از غم و دلتنگیای کاش که تو چشمانت روی سینه ات بوداین گونه دگر راهی تا به دل سنگت بودمی سوزم و می بازم می گیرم و می سازمدل کعبه تو . یا رب به عشق تو می ن...
در این خلوت گهم مشغول پوچمکه باید من از این دخمه بکوچمجوانی در بطالت رفته بر بادنداده حاصلی ای داد و فریاد...
ساقی مستان تویی مستی من هست توستباعث مستی تویی کل بدن دست توستحضرت احساس عشق باز تپیدن بگیرروز جزا خبط ما رو به ندیدن بگیرمعجزه ای رو کن و باز از دستم بگیراین حس پرواز را سرورم از من نگیرمولا مددی کن تا کشتی تو را یابمدل مرده در این سینه از غیر تو سیرابم...
نقطه دارد ...... بین مغز و قلب گلو کشت آخر بس که خورده بغض نگو...
من تو را چشم انتظارم روز و شبدارم از یادت دوباره باز تب...
یار رفت و به او ، دل نگران هست هنوزدل پر از ابر شده چون باران است هنوز...
دلتنگ شدم وقتی گفتی ز تو مهجورمرفتی و به دنبالت ، می آیم و مجبورممن بی تو شدم مجنون یک عاشقم و شبگرد دنبال تو می گفتم... با گریه نرو برگردباز از سر شب تا صبح با ذکر تو بیدارممن هر چه که هستم بازم عاشق تو هستمای دل از چه بیزاری با زخم که میسازیبا عشق که دم سازی تو کودک دلبازیاین مکتب عشقت بود غم ها همه مشقت بودبرخیز وقت تنگ است دیدار یار مرگ استامشب بگو ای دل از من تو چه می خواهیحکم آن چه تو می دانی فرمان به که می خ...
ای دل از چه بیزاری با زخم که میسازیبا عشق که دم سازی تو کودک دلبازیاین مکتب عشقت بود غم ها همه مشقت بودبرخیز وقت تنگ است دیدار یار مرگ است...
سال به پایان نرسد کاش بهاران نشودبغض به باران برسد عشق که پنهان نشوددر کلبه کنعان یعقوب که گریان بشودیوسف قصه کنعان او که خندان نشود...
علت از این همه غم های تو چیستلانه داری دل خود خانه کیستتو دلت با دل من هست بگوتو دلت با چه کسی بست بگوگر دلت با دل من نیست بگویک برو گفتن کافیست بگو...
شانه هایت را برای گریه کم دارم هنوزرد پایت مانده برجا می شمارم هنوزبا نگاهت من هنوز صحنه سازی می کنمخاطراتت را هنوز باز سازی می کنم...
دردا که رسیدن به تو از جنس سراب استافسوس که دیدار تو چون حقه ی آب استهرگاه که تا یک قدمی تا تو رسیدمدیدم که فریب از تو همین اسم عذاب استدر چشم تو پوچم و گل دست منی نیستای کاش ببینم که گلم دست کسی نیستدر دست منی و دل دادی به دستیای گل از تو مانده ات جز سنگی نیست...
در سفر عشق تنی بی سرمدر ره عشق آن سر بی پیکرمآتش عشقت به تنم می زندسوختم از تنت تبت می پزددر سفر عشق نباشد پایانهمسفر عشق ندارد سامانگفتم ای عشق بیا همسفرمبی تو عمریست که من دربدرمزیر باران دل شد پریشانکرد پیرم غم ها از هجرانمنم لیلاتر از لیلای مجنونمرا پیدا کن از دریای پر خوننباشم روز و شب معنا نداردمن آن موجم که ساحل را ندارد...
اول تویی آخر تویی بر عشق سردار آرزوستعشقم تویی در راه عشق این سر بر دار آرزوستلعنت به هر لب جز لبم بر لب تو بوسه که زنددل پای عشقت داده ام ای عشق دل دار آرزوست...
دردا که رسیدن به تو از جنس سراب استافسوس که دیدار تو هم حقه از آب استهر بار که تا یک قدمی تا به تو بودمدیدم که فریب از تو خودش اسم عذاب است...
شب شد و بازم امشب دل بی تو بی قرارهپر شد از اشک ، چشم ام کو شانه تا بباره...
تو مرا به خلوت خود ... دعوتکن بسوزان از تب این شهوت...
من تو را چشم انتظارم روز و شبیک تو کم دارم ، کنارم روز و شب...
کاغذی بودی و هرکس روی تو چیزی نوشتزندگی بی ترس دوزخ بعد می خواهی بهشتنیک و بد بودن به هرکس آنچه خواهد دشمنتتو زمین بودی که هرکس هر چه تخمی داده کشتاین مرض درمان ندارد حیف شد آن دل که سوختباش تا بوزینه گوید به تو ای آهوی زشتهرجه می بینی به آن اندیشه کن معنا شودکعبه چیزی نیست که انگیزه دارد سنگ و خشتباز کن چشمت کمی اندیشه کن عاقل شویغرق شد عاشقت این بد مست و دریا سرنوشت...
گفتم نرو رفتی مگر عشقم نبودی بی وفاطناز من دنیای من بی تو مگر دارد صفاکفتم بمان پیشم نرو دل را چرا خون می کنیجز من مگر کس می شود من را تو مجنون می کنیای عشق من شیرین تر از مجنون کسی را دیده ایدلداده تر از من کسی دیدی جنین دلداده ایدادی جوابم را چنین آتش گرفتم در جنینعشقم تو بودی باز هم روزم که با تو شب نشدمن گفته بودم با توام اما تو عشقت تب نشدگفتی بخواه از من که در آن لحظه پیدا می کنمهرچه بخواهی در همان لحظه مهیا ...
عشقم نروی باز فراموش کنی ... از من گذری مرا تو خاموش کنی...
گفته بودم بروم می شوی دل نگرانرفتم و در عقبم تو شدی نو سفرانسهل باشد به تو کردی به من جور و جفادیدی آخر تویی آن از خدا بی خبران...
رفتم از خانه به بیرون به خیابانی کهاز همان خانه که شد چون زندانی کهغرق رویای تو ام هرچه ببینم همه توستبی گمان هر چه که از عشق نویسم همه توستدلم آشوب شده حوصله ام سر رفتهرود اشکم از دریاچه ی غم سر رفتهآمدم تا که به فریاد دلم تو برسیماه من باشی و شاید به شبم تو برسی...
ای دختر شهر آشوب سر دسته هر اوباشرویای منی هر شب شاهن شه قلبم باش یک پنجره ای وا کن گاهی تو نگاهم کن یک بار دگر بازم عشقم تو صدایم کنتابو شکن ای بانو چشمان تو چون آهوگفتم به تمنایت در گوش فلک یا هوو این کار خدا بود به من کرده نگاهیدر تنگ خود دارم هر شب مثل تو ماهی...
طعم شیرین لبانت را چشیدمشدم دیوانه از عشقت سرودمنبودم شاعر و شعری نخواندمهر آن چه می نویسم در تو دیدم...
ای آنکه پیرم کرده ای دل را ببازم حاضریبه دور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضریشیرین گهی در پشت نقشی تازه پنهان میشودفرهاد باشم من به نقشت هی بنازم حاضریای که تویی جان و تنم یاد تو هر دم به لبمآتش گرفته حنجرم می سوزد این تن از تبمیوسف و آشفته سرم من خود زلیخا می درمحالا که نازت می خرم ای ماه باشی در شبم...
ای آنکه پیرم کرده ای ، دل من ببازم حاضریبه دور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضریشیرین خودش را پشت نقشی گاه پنهان میکندفرهاد باشم تا به نقشت من بنازم حاضری...
یارب ، تو نشانم ده ، جایی که تو را یایمدوری و تو میدانی دور از تو چه بی تابمروشنگر راهم باش این سر به رهت بر دارای فرمانگر هر کار ، بیدار کن از ... خوابم...