پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آنقدَر بالا پریدم تا زمین یک نقطه شددیدم از بالا که دنیایم همین یک نقطه شدای که از پرواز مرغان هوایی دم زدیسهم من از زندگانی را ببین، یک نقطه شدبهزادغدیری...
و چگونه نشان دهمدردهای کوهمندم رابه چشمانی که دشت می بینند!!من،نقطه ای درد و دور .«آرمان پرناک»...
دل را به که بسپارم دردا که نمیدانممن نقطه پرگارم یا رب تو بچرخانم...
به گنجشک گفتند، بنویس:عقابی پرید.عقابی فقط دانه از دست خورشید چید.عقابی دلش آسمان، بالش از باد،به خاک و زمین تن نداد.و گنجشک هر روزهمین جمله ها را نوشتو هی صفحه، صفحهو هی سطر، سطرچه خوش خط و خوانا نوشتوهر روز دفتر مشق او رامعلم ورق زدوهر روز هم گفت: آفرینچه شاگرد خوبی، همینولی بچه گنجشک یک روزبا خودش فکر کرد:برای من این آفرین ها که بس نیست!سوال من این استچرا آسمان خالی افتاده آنجابرای عقابی شدنچرا...
سرگشته چو پرگار همه عمر دویدیمآخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم...
هیچوقت کسی را کوچک و تحقیرنکن...نقطه هم کوچک است ولیجمله را تمام میکند!...
دسته کردم/شعر را/نقطه،سوال را پشت خانه پنهان کردم...
به نام خداهمیشه دوستت دارمنقطه ته قلب...
روزی می آید که دلت برایم تنگ خواهد شد/ روزی متوجه جای خالی ام در دنیایت خواهی شد / درست همان روزی که من در دست نیافتنی ترین نقطه از زندگی ات ایستاده ام!...