پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
صبح رخ داده که باور کند این دل،شاید پشت تاریکی ما هم،سحری می آید...
تو چون ماه آمدی در این جهانمکه روشن می کند شب آسمانمبه عطرت باغی از گل ها بسازمبگو شعری که بل بل را بسازمبخوان بل بل تو از آواز قلبمبگو امشب به یار دل تنگم بگو دیگر بیا چشم انتظارم تو را تنها ندارم در کنارمبیا پیشم قفس تنها بماندبیا تا بل بلت از غم نخواندتو باشی با کسی کاری ندارمکنارت باشم آزاری ندارمکه بی تو آسمانم در سیاهی ستهمه شب تا سحر شب زنده داری ست...
تویی که لبریز از شب شده ست تقویمتصبور باش! سحر اتّفاق می افتدرضاحدادیان...
دوباره ساعت خانه به وقت بیداری تمام ثانیه هایش قشنگ وتکراری دوباره وقت سحروقت ربنای عشقچه خوب میشود اکنون نماز بگذاریاعظم کلیابی بانوی کاشانی...
کمی دیگر بمان تا شب بمیرد... سحر آید سیاهی پر بگیرد......
سحر شد باز وچشمانم به در مانده است و بی خواب استبه دنبال تو میگردد دلم جاناچه غمگینست وبی تاب است.. زبس آتش زند ای جان به جانم شام دلتنگی حوالی همین ساعت دلم دنبال مهتاب استاعظم کلیابی بانوی کاشانی...
قدری مرا دریاب ای پروانه! باور کن -این شمع،امشب تا سحر روشن نمی ماندرضا حدادیان...
کنار پنجره ی شب نشسته ای بی تاب صبور باش !سحر اتفاق می افتد رضا حدادیان...
مثل باران بود چشمانش دعایش را بخوانربنای دستهایش ، «آتنا»یش را بخوانقول داده با خودش هرگز نگوید درد رامعنی چشمانِ غمگین و صدایش را بخوانسینه اش لبریز درد است و ندارد مرهمیبین این فوج دروغین ، آشنایش را بخوان بغض صد ساله گلو را تا خدا می افشردآه جانسوز و نفس گیرش ، دعایش را بخوانناله ای دارد صدایش عرش عظما میرودپیکری درمانده در سرما ، ردایش را بخوان میزند فریاد از دست ستیزِ روزگار زخمهای کهنه و شب گریه هایش را بخوان...
دیده أم لختهٔ خون است و دلم تَنگِ سحرگشته أم کلِّ جهان را پِیِ آهنگِ سحربابتِ معرفت و ذات و حیایش بایدتا دَمِ مرگ به سینه بزنم سنگِ سحردل ودینم به خدا گشته منور زِ رُخشکُنجِ ویرانه شدم مرغِ شباهنگِ سحرزندگانیِ نباتات همه درطلب خورشیداستزندگیِ دل من هست فقط لَنگِ سحردل ودین وهمه هستی و همه بود ونبودجملگی را بنمایم بخدا بسملِ فرهنگِ سحرنه بَدی و نه پلیدی و سیاهی نشود نزدیکشإی به قربان صفا و دلِ یکرنگِ سحراو محافظ...
مسجد، سر سحر خشکسالی دارددینم بی تو جای خالی داردمن مانده ام و سوال سختی اینطورماه رمضان با تو چه حالی دارد؟...
چند رباعیتا چله نشین شب یلدا گشتیمآئینه لحظه های فردا گشتیمدر بازی کودکانه ای غرق شدیمآواره تر از سنگ چلیپا گشتیم¤¤¤سرگرم بهانه های فردا هستیمدلبسته ی اما و اگر ها هستیمما گمشدگانیم که در کوچه مهرجامانده ترین حرف الفبا هستیم¤¤¤بگذار ببینم ات که فردا دیر استپیغام تو هم رسیده اما دیر استاز فصل خزان تکیده ام، می دانیامشب خبرم کنی که یلدا دیر است¤¤¤سرشار تو ام خبر نداری آیا؟از کوچه ی ما گذر نداری ایا؟از پنجه خور...
منم و عشق حسینی که محرّم داردمادری فاطمه و خواهر زینب داردسر که قابل نبُود جان بدهم در راهشچون برادر نبُوَد این همه حیدر داردمنم و شور علمداری عباس حسین(ع)آن که می گفت برادر بشود نور دو عینکُلُّنا عباس ماییم به زینب (س) سوگندچون دژی سخت نشینیم به دور حرمین... ... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
هزار شب به سَحَر آمد و سحر شد شامولی شبی که تو رفتی ، سحر نگشته هنوز...
مسافران شب راهی سفرند ؛ سفری رو به سحر...
تو همان جرعه ی آبی که نشد وقت سحربزنم لب به تو و زود اذان را گفتند...
در زمهریر برف در پردههای ذهن من از عهد کودکیسرمای سخت بهمن واسفند اینگونه نقش بسته است اهریمنی اما همیشه در پی اسفند هنگامه طلوع بهار است و ایمنی شب هر چه تیرهتر شود آخر سحر شود......
هزار شب به سحر آمد و سحر شد شامولی شبی که تو رفتی، سحر نگشته هنوز...
گویا طلسم چشم تو بر من اثر کردچشمان تو شبھای تارم را سحر کرد...
ای دل صبور باش و مخٖور غم که عاقبتاین شام، صبح گردد و این شب سحر شود...
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتابشبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد️️️...
مانده بودی اگر نازنینمزندگی رنگ و بوی دگر داشتاین شب سرد و غمگین غربتبا وجود تو رنگ سحر داشت......
گر چه شب تاریک استدل قوی دار / سحر نزدیک است...
تو همان جرعه آبی که نشد وقت سحربزنم لب به تو و زود اذان را گفتند....
بابا دعا کنتموم شه دردمشب تا صبح از دردخون گریه کردمبیا بغلم کنتا من دورت بگردمبابام به قولش عمل می کنهمیاد و منو باز بغل می کنهامشب مهمون دارم مهمونم ماههتا سحر بیدارم بابام تو راهه...
صدای تو گرم است و مهربانچه سِحر غریبی درین صداستصدای دل قلبِ عاشق استکه این همه با گوشم آشناست...
و ندایی که به من می گوید :”گر چه شب تاریک استدل قوی دار ،سحر نزدیک است “دل من در دل شبخواب پروانه شدن می بیند...
نیست رنگی که بگوید با مناندکی صبر ، سحر نزدیک استهر دم این بانگ ، بر آرم از دلوای! این شب چقدر تاریک است...
هر چه زیبایی و خوبی که دلم تشنه اوستمثل گل ، صحبت دوستمثل پرواز کبوترمی و موسیقی و مهتاب و کتابکوه ، دریا ، جنگل ، یاس ، سحراین همه یک سو ، یک سوی دگرچهره همچو گل تازه تودوست دارم همه عالم را لیکهیچ کس را نه به اندازه ی تو...