شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
تو چون ماه آمدی در این جهانمکه روشن می کند شب آسمانمبه عطرت باغی از گل ها بسازمبگو شعری که بل بل را بسازمبخوان بل بل تو از آواز قلبمبگو امشب به یار دل تنگم بگو دیگر بیا چشم انتظارم تو را تنها ندارم در کنارمبیا پیشم قفس تنها بماندبیا تا بل بلت از غم نخواندتو باشی با کسی کاری ندارمکنارت باشم آزاری ندارمکه بی تو آسمانم در سیاهی ستهمه شب تا سحر شب زنده داری ست...
گر احساس من لبالب از عشق تو لبریز شودبا لبانت با لبم شب زنده داری دلرباستارس آرامی...
از درونم یک نفر شب غصه خواری می کندبی تو این چشمان من شب زنده داری می کندمی روی گاهی زیادم بی دلیلخاطراتم ناخودآگاه گریه زاری می کندتا برای شعر خود قلم بر کاغذ می زنمنام تو هر واژه را چون گُل بهاری می کندتا بیایی پر کنی افکار پوچ ذهن منلحظه های عمر من لحظه شماری می کندیوسفم در چاه تنهایی هنوزم مانده استمصر قلبم از نبودش بی قراری می کندچیده ای با دست خود این سیب کال زندگیدر خیالش عمر من غم را فراری می کند...
خودت که نیستیاما "یادت" سال هاست"شاهد" تمام شب زنده داری هایم شده .....
شب زنده داری هنری بود که رفتنت به من آموخت.........
از امشب شب زنده داری ها در قعر آغوش تو️چه آغاز شیرینی دارند...!️️️...
از یلدا بپرس راز شب زنده داری عاشقان را. از یلدا بپرس که چگونه ستارگان بلندبخت، از آغاز زمین بی وقفه در شب ها سوسو زده و چراغ راه زندگی بوده اند. بپرس که امید به دیدار صبح و ظفر چه اصالتی دارد؛ پیروزی نور بر تاریکی را چه حکمتی است؛ چیرگی امید بر نومیدی و ظلمت چه حقیقتی است؟ یلدا می داند که انهدام سلطه تاریکی چگونه است. شاهد همیشگی زمستان است یلدا؛ که مژده دوباره رسیدن بهار را در طویل ترین و چراغانی ترین شب زمین ندا می دهد....