جمعه , ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
با لبخندی از خواب برمی خیزمو به آغوش خاک این روز را می پیچمبا هر نفسی روحم پر می شود از زندگیصبحت را خوش بخت می خوانم ای آفتابی که مرا بیدار می کنی...
از مهتابی خانه منتا آفتابی خانه تویک دست فاصله ستدستت رادراز کنتامهتابیآفتابی شود...
بالاخره یک صبح بیدار می شویمو می بینیم که برف باریده...یک برف ساکت و آرامهمه جا را یک سکوت سفید فرا گرفتهو دیگر نه خبری از خون و خون ریزی خواهد بود،نه صدای مسلسل،نه صدای زوزه ی گرگ ها ...بالاخره یک روز صبح بیدار می شویمو می بینیم که باران باریده.اشک ها شسته، غم ها را بردهو دکه های روزنامه فروشی و کلمات دروغ روزنامه ها را آب برده،همه جا تر و تازه شدهو رنگین_کمان ها بیرون زده اندو همه جا رنگ آرامش گرفته.بالاخره یک روز صب...
با چشم هایت حرف دارممی خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویماز بهاراز بغض های نبودنتاز نامه های چشمانمکه همیشه بی جواب ماندباور نمی کنی؟!تمام این روزهابا لبخندت آفتابی بودامادلتنگی آغوشترهایم نمی کندبه راستیعشق بزرگترین آرامش جهان است....
تابستانابرها دستشان خالی است آفتابی نمی شوند...
می گفت، هر آدمی برای خودش فصل پنجمی داره که تکلیف تمام فصل هاشو روشن میکنه …که حال و هوای هر چهار فصلش به حال و هوای اون فصل بستگی داره …اگه ابری باشه تمام فصل هاش ابریه …بارونی باشه، بارونیه آفتابی باشه، آفتابیه …میگفت، فصل پنجم فصل دل آدماست …حال دل اگه خوش باشه همیشه بهاره، همه جا پر گل و بلبله …حال دل اگه ناخوش باشه هر فصل پاییزه…سرد و غم انگیز و برگ ریز که پایان نداره …!!...
چقدر حال این روزهایم ابریست... !از آن ابری هایی که نه می بارد و نه آفتابی میشود...!...
دخترک از صبح خوشحال است و دف می زند، از روز ابری و غمگین دیروز رسیده به روز آفتابی و پر نور امروز بالاخره تمام شد...
با تو خواهم ماند.با تو خواهم خواند.و تو را در بهت آفتابی ات خواهم بوسیداگر ابرها بگذارند...!...
هر کجا هستیبگو با منروی جاده نقش پایی نیست از دشمنآفتابی شو!...