شنبه , ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
من تو را چشم انتظارم شب بخیرروز و شب را بی قرارم شب بخیرمن تو را در هر زمان می خواهمتیک تو کم دارم کنارم شب بخیر...
چرا عطش می گذارددلم رادر انتطاری مات؟زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)...
بی تو تنهاخون گشته این دلقلبم دردا !آتشفشانِ غصه است ؛ جانا کجایی؟!با من چرا نامهربانی مهربانم ؟!از من چرا دل کَنده ای سروِ روانم خورشیدی و بر من نگاهت گرم و پر مهرای حضرت عشق !کردی طلسمم ؛ بردی دلِ منسحراست کلامت سحر است نگاهت عطرِ حضورت پیچیده در جان جانی ندارد دل بی تو جانان !چشم انتظارم شب بی قرارم مست از نگاهتگردیده این دل ای وایِ این دل شعر و شرابی ای حضرتِ عشق !روحِ مسیحا !مینای صهبا !جان...
ای آنکه پیرم کرده ای دل را ببازم حاضریبه دور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضریگاه شیرین پشت نقشی تازه پنهان می شودمثل فرهاد من به نقش تو بنازم حاضریتو راز و نیاز هر شبی ای همه یادم شده تومن شده ام نشان به تو یا که شکارم شده تویوسف آشفته سرم من خود زولیخا میدرمنصب شده تصویر تو در کنج اتاقم شده تو یوسف قلب خسته ام ای همه یادم شده توخاطره ها مانده بجا افسوس از یادت رفته تو رنگ سیاه موی تو رفته در این قاب دلمهر کسی موی تو ...
بی تو شکستم با خود، در به درت بودم...گرچه نبودی اما، همسفرت بودمبغض و جنون در من؛ با یاد تو می خواندم:شب به گلستان تنها منتظرت بودم◾ شاعر: سیامک عشقعلی...
من اختیار نکردم پس از تو سادات دگربه غیر غم که آن هم به اختیارم نیستبه رهگذر تو چشم انتظار خاکم و بسکه جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست...
بیا به منظرِ چشم های منتظرم بهار تازه و مرطوب را نظاره کنیدوباره پلک بزن در نگاه ساکت من که آسمان شبم را پر از ستاره کنیاگر تو خواسته باشی فدای چشم تواَم نشسته ام که به سویم فقط اشاره کنیببار بر منِ پاییزی ای هوای لطیف !که التهاب دلم را به عشق چاره کنیتو را برای سرودن دوباره کم دارم برای آمدنت باید استخاره کنیبه جای دل، حجر الاسودی به سینه توست که شیشه های دلم را شکسته ، پاره کنیبهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
دریای عشق باش که دریا ببینمتدر پیچ و تاب ساحل رؤیا ببینمترؤیای من شده تنها حضور توخواهم من از خدا ، که تنها \ببینمت\دادم قسم تو را ؛ به حسّی که بین ماستدر خاطرم همیشه بمان ، تا ببینمت...قدری نقابِ چهره ات را بزن کنار تا لحظه ای دل سیر ، من ببینمتدر پیش من بمان ، مبادا سفر کنییا قبلِ رفتنت ، بیا تا ببینمت.... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
هرشب خودم را در آسمان...چند قدم مانده به ماه...در آغوش ستاره ای کوچک و کم سوزانو در بغل...با موهایی آشفتهو چشمان غم آلودِ خیره به مهتاب...و لبخند بی رمقدر انتظار تو نشسته ام...!بیا و پریشان حالیِ مرا مرحمی باشتا دیر نشده بیا!...بهزاد غدیری...
در دم مردن بیا یک دم کنارم یا حسین جان زهرا مادرت چشم انتظارم یا حسین...