پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دل باخته ی قمار چشمت هستم هر روز و شبم خمار چشمت هستم هرچند به چشمانِ تو هیچم،امادلداده ی بیشمار چشمت هستم سپیده اسدی باتخلص مهربان...
☘︎ چشمت، شلوغِ بودن و قلبت برای او من را ببین که روی گسل خانه ساختم ☘︎آرمان پرناک...
من مسلمان شده ی قبله ی چشمت هستم تو به هر سو بروی قبله من سمت تو است اعظم کلیابی بانوی کاشانی...
ای آن که دل را می بری دل را ببازم حاضری در دور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضری...
بر دلم آمد ولی زخمی دگر بر جان گذاشتمن به قربان دو چشمت جان من قابل نداشت...
هر شب با پیاله یِ چشمت در وسوسه یِ انگور - جُرعه جُرعه - تردید می کنم....
خواهم رفتبا تو تا روی دار خواهم رفتتا ته روزگار خواهم رفتزیر باران لحظه ها با توسفر قندهار خواهم رفتبه هوای زمرد چشمتبیدل و بیقرار خواهم رفتکوهی از نا رسیدنم گفتیمثل گرد و غبار خواهم رفتزنده جان از خدا چه میخواهدبا تو سمت مزار خواهم رفتهر نشانی که داده ای نابستبعد از این بی گدار خواهم رفتصد خراسان حماسه آوردمبا تو سوی تخار خواهم رفتتو نباشی امید ماندن کو؟با غمی بی شمار خواهم رفتغزنی- افغانستان ۲...
عبور می کنم از این منی که مردابیستشبیه چشمه ی چشمت زلال خواهم شدرضا حدادیان...
چشمهای تو خداوند غزلهای منستشور لبهای تو در تک تک اعضای منستشهد گل خوردن زنبور و عسل دادن اوشکل لبهای تو و شکل غزلهای منستچشم من کاش که یک گوشه ز دنیای تو بودبه خدا گوشه ی چشمت همه دنیای منستغم دلبسته شدن روزی امروزم بودغم دلکنده شدن روزی فردای منستچه عجیب است نگاهت مگر آیینه شدمکه چنین چشم تو مشغول تماشای منستدیگر آنروز که آغوش تو جای من نیستمطمئن باش فقط گور و کفن جای منست...
چشمت سرشار تو گردیدم و دیوانه چشمتکی می دهی ام راه به کاشانه چشمت ای کاش خراب تو شوم تا که بسازنداهل نظر از غمزه مستانه چشمت یک عمر به قدقامت اندام تو ماندمتا بشنوم از قصه و افسانه چشمت تدبیر چه داری که به آتش زده انگاردنیای مرا شوکت شاهانه چشمت بگذار سرم را بسپارم به نگاهت پلکی بکذارم به سر شانه چشمت ♤♤♤✍ علی معصومی...
آرام بیا!پاورچین، پاورچینپنجره رانیمه باز می گذارمتا کسی نداندماه مهمان من است رضا حدادیانلشکر چشمان توتا بُن دندان مسلحو من سربازی تنهایم رضا حدادیان لب فروبند !یک جفت قناری در چشمت آشیان کرده است. رضا حدادیانکبوتری خیسم که از طوفان به پشت پنجره ی اتاق توپناه آورده است رضا حدادیاناز قفس آسمانباز می گردمتا رها باشمکنار تو رضا حدادیانمن ماندم و...
لبت شیراز و چشمت اصفهان و خنده ات گیلانپر از مستی و راز و شوق هستی روح ایمانم!...
آن دو چشمت را ببین، راهزن راه من استچیزی جز قلب ندارم، آن هم حلالت باد...
چیست در گردش جادویی چشمت که هنوزقلم فرشچیان دور خودش می چرخد...
با سیانوری که چشمانت در رگ هایم حل میکند به زندگی سلام میکنم، در موج های سیاه چاله ی چشمت رها میشوم و اثبات میکنم –سیاه– امیدبخش ترین رنگِ تاریخ است؛ اگر در رویِ تو ببینَمَش👀🖤👤مأوا مقدم...
از چشمت بجوشد غزل آغاز میکنمشعر تازه را در نگاهت پرداز میکنمعطر تتت حواس مرا لمس میکندوقتی دکمه های تو را باز میکنمدل عاشق ام تنها برای تو می تپد قفل سکوتم را برای تو باز میکنمگل برگ های روی لبخندت رابا بوسه تک تک شان را باز میکنمکفتر جلد تو ام مرا حبس کن یا فقط در آسمان تو پرواز میکنم...
آرامش قلب تو مرا شاخه نبات استتو کعبهٔ عشقی و دلم در عرفات استدر سعی صفای تو چنان شاد دل منانگار که در کوچهٔ رمی جمرات استباران زدهٔ چشم توام ای همه خوبیآنجا که پر از زمزم عشق است حیات استدر دفتر شعرم غزل چشم تو زیباستگویی که صدای نت من ترک بیات استدیگر چه بگویم من از آن آتش چشمتگویم که برای من در بند نجات استآن روز که خشکد زغم عشق تو جانم شعری بسرایم که پر از شط فرات استساحل چه بگوید لب دریا که تو هستیهستی و...
لشکر واژه ها پیش دو چشمت هیچندتو بگو چگونه تو را به غزل کشم؟ارس آرامی...
دیوانه چو من باشد دیوانهٔ آن چشمتبا این همه بی خوابی همراهِ با حسرتچشمان تو را دیدم دست و دلِ من لرزیدبا این همه زیبایی در عالمی از تردید.آشفته خیالم کرد دل خانه خرابم کرداز بودن من بی تو اینگونه خرابم کردبگذار بِگیرَم من دَستانِ پُر از مهرتبا بوسه ای از اِحساسهمراهِ با لذّت.بگذار بِگِریَم من از بودن من بی تو از بودن تو بی مناز این همه شیدایی در این شب نا ایمن...
چشمت، تنت، به هم زدنت، قهر کردنت؛ دنیای من شده ست همین اتفاق ها من با تو و تو با من و... نه !غیر ممکن است ؛ بخت مزخرف من و این اتفاق ها؟!...
می بینی و می فهمی و انگار نه انگارانگار نه انگار دلی مانده در آوار لعنت به زمانی که پریشان تو باشمیک خاطره از تو بشود بر سرم آوار زیبایی چشمت همه را همدم من کرداشک وغزل و پنجره و ساعت و سیگاراز مرحمت عشق همینقدر بگویم تنهائی و تنهائی و تنهائی بسیاردر حسرت آغوش تو یک عمر نشستمسهمم شد از این عشق فقط شانه دیواربا عالم بی عشق کنار آمده بودمزیبایی ات انکار مرا برد به اقرارتنهائی و بی تابی و باران و خیالتدلتنگی پای...
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی حاصل من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت...
جانا دگر از حسرت دیدار چه گویمدل سوخت در اندیشه ی "چشمت"تو کجایی......
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد...
دامن چین کتان ات وطن من شده استتن تو جامعه ی زیستن من شده استآن قدر ربط ندارد به محبت ؛ آغوشکه دو دست ات یقه پیرهن من شده استچه بگویم چه بگویم که خودات میبینیلب ات است این که زبان در دهن من شده استراز آلوده ترین فلسفه یعنی چشم اتاز عزل سوژه و سبک سخن من شده استمردم اما نسرودم غزلی معذورم درد و سانسور دو عضو بدن من شده استخاک گشتم که بباری و مرا زنده کنیرفتن ام مثل غبار آمدن من شده استبعد ...
چشمت کرونا بود ودلم مردم قم بود از عشق تو مملکتی زیر سرم بود ما را چه نیازی به ژل ضد عفونی لب های تو کلا کلرید سدیم بود...
دو چشمت از عسل لبریز و لب هایت شکر دارد بیا هرچند می گویند شیرینی ضرر دارد زدم دل را به حافظ دیدم او امشب برای من «لبش می بوسم و در می کشم می» در نظر دارد اگر چه مثل نرگس نیست چشمش سخت بیمار است کمر چون مو ندارد او ولی مو تا کمر دارد لبش شیرین و حرفش تلخ و چشمش مست و قلبش سنگ درشت و نرم را آمیخته با خیر و شر دارد به یاد اولین بیت از کتاب خواجه افتادمشروع عشق آسان است بعدش دردسر دارد...
برگرد شاید بودنت حال مرابهترکندتاخاطرت آرامشی درقرص خواب آور کندسرگیجه های لعنتی،دلشوره های هرشبمآری مسکن می تواند درد را باور کندازدست خود عاصی شدم،اشکم امانم را بریدیاد نگاه آخرت چشمان من را ترکندسردرد من را میکشد،تا کی نمیبینم تو رامرفین چشمت میتواند درد را کمتر کندداری عذابم میدهی،هرشب به در زل میزنمچشم انتظاری عشق را گاهی عذاب آور کندزیباترین رویای من، در خواب میبینم تو رارویاترین کابوس راباید دلم باور کند...
ای حُسن یوسف دکمه ی پیراهن تودل می شکوفد گل به گل از دامن توجز در هوای تو مرا سیر و سفر نیستگلگشت من دیدار سرو و سوسن توآغاز فروردینِ چشمت، مشهد منشیرازِ من، اردیبهشت دامن توهر اصفهان ابرویت نصف جهانمخرمای خوزستانِ من خندیدن تومن جز برای تو نمی خواهم خودم راای از همه من های من بهتر، منِ توهر چیز و هر کس رو به سویی در نمازندای چشم های من، نماز دیدن تو!حیران و سرگردانِ چشمت تا ابد بادمنظومه ی دل بر مدار روشنِ ت...
تو مثل حاصل کارِ کمال الملکِ نقّاشیولی من خط خطی های کج یک آدم ناشیتو اقیانوس آرامی، بزرگی، ژرف و بی پایانو من هم برکه ای کوچک و یا یک حوض بی کاشیمخدّر دارد آن چشمت، خمارم می کند گاهیمسکّن دارد آغوشت، مگر محصول خشخاشی؟تو سردار سپاه و من که جنگیدن نمی دانمچه می شد بنده ات باشم و تو آقای من باشی؟ولش کن آدمیت را، دلم پرواز می خواهداگر کفتر شوم، گاهی برایم دانه می پاشی؟...
درگیر نگاهت شد این فکر و خیال منچون قطره بیا بنشین بر نرمی بال منسوزنده تر از آتش عشق تو کشد شعلهمغرور و چه زیبایی ای خوش خط و خال منشیرینی لبخندت با چای چه می چسبد!قندم چه به کار آید؟ آرامش حال منسرمای زمستان را گرمای تو می بایدگرمای جنوبی تو، شرجی شمال منآن دل که ز من بردی آیا به کسی دادی؟این باشد از این لحظه موضوع سوال منگفتی: که تو کمبودی، داری و نمی فهمیگفتم: که تو کامل کن این نقص و زوال منماندی و برفت از...
غالبا در هر تصادف میرود چیزی ز دستلحظه برخورد چشمت با نگاهم، دل برفت...
مثلِ هر صبح..تو خورشیدی و من مشتری ات؛در مدارِ تو و چشمت،همه دنیاست؛سلام......
آغاز و ختم ماجرالمس تماشای تو بوددیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بودمن عاشق چشمت شدم ......
از همان... صبحی که چشمت... در نگاهم باز شد...پرتویی از چشم تو... در چشم من... جا مانده است......
این خانه غریبی را بیگانه نمی فهمدمانند جنونی که دیوانه نمی فهمدهر همسفر و همراه، همراز و رفیقم نیستدرد دل شیدا را، هر شانه نمی فهمدشمعی که تا فردا، حتی اثر از آن نیستاندوه شب او را، پروانه نمی فهمدآنی که چنین جام بی ظرفیتی بشکستمستی ست که شٵن هر پیمانه نمی فهمدیک لرزش دیگر ماند، تا قصه ی آوارمدردا ! گسل چشمت، ویرانه نمی فهمدای دل! چه امیدی بر درک غم خود داریوقتی که زبانت را، هم خانه نمی فهمد...
...تنها دو چشمت...تنها همین دو دریچه کوچک؛کافیستبرای بودنم....برای دچار بودن....برای عاشق بودن...برای اینکه در عشق تو رسوای جهان باشم...!...
اگر سهم مناز چشمت اسارت بردن دل بودمن این حبس و اسیری رابه صد جانآرزو کردم........
ای کاشدر حوالی چشمت مینوشتند:خطر برق گرفتگی لطفا نزدیک نشوید...
کشف کردم چشمت از هر الکلی گیراتر استراضی ام از این که کشفِ دستِ رازی نیستی.......
آسمان دیباچه ای از رنگ چشم روشنتعندلیبان تا ابد شیدای بزم گلشنتآنقدر بی روسری موی سیاهت دیدنیستتا رضا خان زنده شد آمد برای دیدنتجزر دریای خزر از صورت ماه شماستعشو های فومنی مشق بهارانِ تنتیک نفر مثل شما خیام را می خوارهکردصد رباعی خفته است در دکمه ی پیراهنتنا گهان خندید و گفت شاعر بگو وصفمراگفتمش خاقان چین دربند چین دامنتطرح گوهر شاد چشمت صدغزل دارد ولیمولوی باید شوم ای گل برای گفتنت...
غالبا در هر تصادف می رود چیزی زدستلحظه برخورد چشمت با نگاهمدل برفت ......
شده از درد بخندی که نبارد چشمت؟...من در این خنده ی پر غصه مهارت دارم...
مرا به گردش صد قصه میبرد چشمت...
صبح یعنی بغلم باشی ومن قبل ازتوبنشینم به تماشای طلوع چشمت️️️...
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری ستجای گلایه نیست که این رسم دلبری ست...
کار تو در چشم ما ابرو گره انداختن کار ما با اینهمه دل را به چشمت باختن...