رفته بودم پیش دکتر تا که درمانم کند قصه عشق مرا فهمید و خود بیمار شد
طول موهایت شبیه طول یلدا می شود هر زمانی گیره را از موی خود وا می کنی
آن شیخ که لبهای تو را منع نموده گویی ز لب لعل تو چیزی نشنیده
مرد اگر گریه کند، بغض خدا می گیرد تو ولی اشک مرا دیدی و ترکم کردی..!!
جلوه چشم تو را دیدم و با خود گفتم این چه ماهیست که بر روی زمین آمده است
گیسو بتکان لحظه ای آرام بگیرد... بادی که به دور سر تو در تب و تاب است...
شب که می آید تو را در پیش خود حس میکنم چونکه در رویای خود تا صبح درگیر توام
در قنوتم ز خدا دور شدم زیرا که تار مویی ز سرت در کف دستم دیدم
مثنوی، مفرد، قصیده، قطعه، یا حتی غزل هیچ سبکی بعد تو در شعر آرامم نکرد
وارد مسجد شدی، چشمت نمازم را شکست قبله را گم کردم و خیرالعملشد دیدنت...
ظاهرا سبزه گره میزنم اما گویی... در خیالم گره زلف تو را میبافم...
سیزده را در کنم تا شاید این رویای نحس در نبودت از سر من این گره را وا کند
سبزه در دست تو و چشم من اما نگران که گره را به هوای چه کسی خواهی زد
دارد این صبرم به پایان میرسد از دست تو لعنتی کمتر لبت را بین دندانت بگیر...!!!
از همان روزی که تو از کوچه ما رد شدی اهل کوچه رد پایت را عبادت میکنند...
عشق لبخند نجیبی ست که رویِ لبِ توست .. خنده ات علت آغاز غزل خوانی هاست ...
دین اگر لبهای من را بر لبت مانع شود دین و ایمان را رهایش کرده کافر می شوم
در دلم هستی من اما در دل تو نیستم در نگاهت آشنایم؟ یا غریبه؟ چیستم؟
در خیالم با خیالت یک شبی خوابم گرفت از همان شب از خیالت من خیالاتی شدم
گویا جمعه هم نتوانست... تو را به من برساند...... باید دست به دامان... روزی دیگر بشوم
میشود من به هوای تو کمی مست کنم بوسه بر چشم تو و هرچه در آن هست کنم می شود چشم ببندی و نگاهم نکنی من خجالت نکشم آنچه نبایست کنم