هی بوسه نزن با هیجان گوشه ی لب را یک لحظه رعایت بکن آداب ِادب را دندان به لبم می زنی انگار شبانه پاتک زده ای قسمتی از باغ ِرطب را گرمای لبت روی لبم در نوسان است بالا نبری در تنم اندازه ی تب را با آتش ِبرخورد ِلبت...
صبحی که تو باشی و غزل باشد و آغوش یک صبح پر از خاطره و نیک سرشت است گویی که در آغوش خودت معجزه داری آغوش تو چون تکه ای از باغ بهشت است
عشق زیباست ولی قد همین زیبایی مردن و زنده شدن های فراوان دارد
چِشم عَسَل، لَب زَعفِران، گیسو شَبیهِ دَست بافت صادراتِ غِیرِ نَفتی انحِصاراً دَستِ توست
الماس دو چشمان تو باعث شده قطعا برافت شدیدی که در این نرخ طلا شد
سر زیبایی چشمان تو دعوا شده است بین ماه و من و یک عده اساتید هنر
عاشقی گفت که من پنجره را می بندم پشت این پنجره کمتر بنشین فرزندم او نمی آید و این تجربه را دارم من... پشت این پنجره من "هم" نفسی گم کردم
از همان... صبحی که چشمت... در نگاهم باز شد... پرتویی از چشم تو... در چشم من... جا مانده است...
موهای تو ابریشم مرغوب بهشت است چشمان تو منظومه بی نقص وشگفت است تلفیق سر و گردن و قوس کمر تو... در هندسه گر شک نکنم خط سرشت است
غزلم ناب ترین شعر جهان خواهد بود تو اگر رشته آغاز کلامم باشی...
در نمازم قبله گاهم طاق ابروهای توست اینقدر این قبله را بالا و پایینش نکن
تا که رفتی از کنارم ناگهان باران گرفت ابر هم گویا توان این جدایی را نداشت
خاطرات بهمن پنجاه وهفت تکرارشد روزهایی که دلم در بند آن دلدار شد تا که با موی شرابی عقل ودینم را ربود..! انقلاب_از_سر_رسید_و_روسری_اجبار_شد
آنقدر جذاب و بی نقصی که گویی در شبی پرتو خورشید سوزان بر زمین تابیده است
رفتنت معجزه ی علم پزشکی شده است قلب من پیش تو اما، بدنم جان دارد.....
باز هم آمده ای تا دل من خام شود عشق تو در سر من باعث سرسام شود قلمم خسته شد از بسکه ز تو شعر نوشت اندکی دیر بیا تا قلم آرام شود آمدی این دل سرکش به تو وابسته شود سخت باشد که دلم بار دگر رام شود سالها...
طول موهایت شبیه طول یلدا می شود هر زمانی گیره را از موی خود وا می کنی
خاطرات بهمن پنجاه وهفت تکرارشد روزهایی که دلم در بند آن دلدار شد تا که با موی شرابی عقل ودینم را ربود..! انقلاب از سر رسید و روسری اجبار شد
نیمه های شب که تو از کوچه ی ما رد شدی اهل کوچه از صدای پای تو برخواستند عده ای دیدم شتابان سمت مسجد می دوند ضرب پاهای تو را صوت اذان پنداشتند
مثل کفتاری که از لاشه تناول می کند من شکارت کردم اما او ز لبهایت چشید
لب من زخم شده، بسکه پس از رفتن تو گیره ی مانده ز گیسوی تو را بوسیدم
بت پرستم کردی و اینگونه درگیرت شدم عشق من بین خدا و عشق تو تقسیم شد
تو یک پیغمبری هستی، خدا بر من عنایت کرد تو را هر دم اطاعت نه، تو را باید عبادت کرد
نفست را برسان حنجره ام زخم شده بس که فریاد زدم نام تو را بعد از تو