پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پاییزگاهی مثل یک شعر تلخ استمیچلاند قلبتمیریزد برگتمیگریاند چشمتگاهی هم چون مشعوقهء دلربایی استاز راه که میرسدعشقدوباره جان میگیرد تا زمزمهء نسیم در بزم رنگها عاشقانه به تماشا بکشاند و نوازش کندخستگی هایتدلتنگی هایتشکستگی هایتحتی گاهی با تلخی مرگ درونش به زخم نگاهی تسلی می بخشدگاهی همبی شباهت به سکوت خاطره ها نیستشاید پاییزبغض خفته در گلوی خزان استنمیدانماما هر چه هستیاد تو را در خاطرم تداعی میکند...