مصى لطفى: من پروانه هاى زیادى را دیده ام که از نادیده شدن،بالهایشان شکسته است و کرم هاى زیادى را میشناسم که با یک بوسه پیله پیچیدند و پروانه شدند... باعث پیله باشیم نه شکستن...
خواستم رها باشم اما دلبستگى ام به تو پاهایم را به زمین زنجیر بسته است. وهمچون پرنده اى اسیر در دام به دور تو بى محابا میگردم... و چه زیباست اسارتم بر تو
عزیز تر از جانم دوست داشتن من به تو تمامى ندارد. تو چنان بى محابا در عمق جانم فرورفته اى که گویى هر ضربان قلبم،عشقم به تو بیشتر میشود. و آن هنگامى که زمانه مرا آزرده خاطرمیکند،باز دوست داشتن توست که علت حال خوبم میشود. و من قانعم به بودنت...
دوباره ساز دلم را کوک کرده ام شروع کردم به نواختن ... به دورسیدم و دوست داشتنت تپش قلبم را به شماره انداخت ! به ررسیدم و رقص کنان گرد چشمانت چرخیدم؛ مىشدم ومِى خوردم به فارسیدم و فاصله ها را به یاد آوردم سل شدم و سلانه سلانه افتادن...
... مثل سیب ممنوعه بودى برایم براى بدست آوردنت،رانده شدن از بهشت را به جان خریدم!