دستش رو گرفتم توی دستم انگشتامو کشیدم رو دستش.. مثل لمس یه چیزه عجیب و شاید بعید... به حلقش که رسیدم فقط نگاه کردم... خیره موندم به حلقه ای که داشت انگشتشو خفه میکرد! با یه حسرتی که تا مغز استخونمو میسوزوند, گفتم:ای کاش از همون روزای اول این حلقه...
بعد از عقد رفتیم برای شام شام ما دوتا را توی یک اتاق تزئین شده گانه گذاشته بودند! چند نفری آمدند و برایمان آرزوی خشبختی کردند و رفتند تنها که شدیم... به چشمانش نگاه کردم چشمان سیاه و ابروان کشیده ای داشت! به دقت تمام اجزای صورتش را نگاه کردم!...