دستش رو گرفتم توی دستم
انگشتامو کشیدم رو دستش..
مثل لمس یه چیزه عجیب و شاید بعید...
به حلقش که رسیدم فقط نگاه کردم...
خیره موندم به حلقه ای که داشت انگشتشو خفه میکرد!
با یه حسرتی که تا مغز استخونمو میسوزوند,
گفتم:ای کاش از همون روزای اول این حلقه رو دستت میکردی!
بلند بلند خندید!!
گفت:یعنی اگه حلقه مو دستم میکردم تو عاشقم نمیشدی؟؟؟
سرمو گذاشتم روی شونَش..
گفتم نه,
اون وقت یه خط قرمز پررنگ میکشیدم دورِت و هیچ وقت پامو داخل این دایره ی خطر نمیزاشتم!
حلقشو توی انگشتش بازی داد;
گفت:هنوزم دیر نشده,میتونی از این دایره بری بیرون...
تو چشماش زل زدم
گفتم:نه,دیگه نمیشه. الان همه ی وجودم تو این دایره ست,اینجا...تو بغل تو... الان همه ی وجود من تو این دایره گیر کرده...چه جوری برم؟کجا برم؟
ZibaMatn.IR