شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
محبوبم آخرین عکست به دستم رسید...غمگین نه اما شگفت زده شدم از اینکه چقدر سفیدی لابلای موهایت نشسته بود...شگفت از اینکه چه زود گذشت و صورتت چقدر به چین و شکن زمانه آغشته شده است... محبوبم از دیر شدن نوشته بودی و از هجران عزیزانت گلایه ها داشتی...از ترس هایت نوشته بودی و دلهره یِ آزردن و از دست دادن آدمها توی تمام خطوط نامه ات می رقصید...محبوبم بگذار اینبار منِ کوچکتر نصحیتی کنم، شاید به کارت آید..بیا بی خیال دنیا و آدمها باش...به خاطر من نه، به خا...