متن هجران
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات هجران
خسته ام
خزیده چون کبوتری درقفس
دُرنایی تازه از کوچ پنجره ها از راه رسیده...
گویا پرستویی هستم که به شوق بهار تمام آسمان را شقایق چیده...
خسته ام
انقدر خسته ...
که دلم میخواهد ، خواب ابدی تعبیر پلک هایم باشد...
میدانی ...
دنیا با من نساخت
با ما...
مُردم از چشم انتظاری گشته ام دیگر هلاک
ردّ پایت گمشده، ای بی نشان ، ای بی پلاک
«یا اباصالح المهدی ادرکنی»
(استحاله)
همه شب به یاد رویت، نظری به ماه دارم
به جنون کشیده مانم چو به مَه نگاه دارم
دل من به جستجویت همه شب بشوق رویت
شده معتکف به کویت چو تو پادشاه دارم
نه شب مرا سحرگه نه سحر ز سوزم آگه
که ز...
سخت غرق نبودن تو گشته دل دیوانه ی ما.
گویند دوای درد هجران خواب است
بیداریِ شب بزرگ ترین مرداب است
یک شب که رساند خیال تو جان بر لب
خوابیدم و آمدی به خوابم آن شب
انقدر از چشم تو مستم که بی خود گشته ام.
بی دل و بی دین و دنیا و کمی بی سر پناه.
تو را با غیر میبینم، صدایم در نمیآید
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیآید
نشستم، باده خوردم، خون گریستم،کنجی افتادم
تحمل میرود اما شبِ غم سر نمیآید
توانم وصفِ جور مرگ و صد دشوارتر زآن لیک
چه گویم جور هجرت چون به گفتن در نمیآید
چه سود از...
در عشق بازی دلم گل پایِ هر دیوانه ریخت
تا که او هم گویِ آتش را بر این گلخانه ریخت
آن شرابی را که من با صبر، کهنه ساختم
چشمِ یک حورینما، امروز در پیمانه ریخت
احتمالا بازهم مغبونِ عشقی دیگرم
#ماه_من شب زلفِ خود را باز و بر ویرانه...
به ذوق دیدن چشمان تو در خواب.
تمام شب بیدارم.
چشمان تو برده دل و دین و همه دنیایم را.
آیا کسی هست در این وادی هستی،
که سراغ از دل دیوانه ی ما هم بکند.
بَدُل به باد شدم، دلخوشم به اینکه مرا
بهشتِ موی پریشان تو، وطن شده است
«اَللّٰهْمَّ عَجّلْ لِوَلٖیِکَ الْفَرَج»
(لایق دیدار)
کاش، این جمعه مرا لایق دیدار کنی
دیده در دیدهی این عبد گنهکار کنی
ای طبیب دل من، کاش بیایی و دمی
نظری بر دل این خستهی بیمار کنی
بکشی دست نوازش به سرم تا که مرا
از گرانخوابِ پُر از دلهره، بیدار کنی...
برخیز؛ بیا، نزدِ دلم؛ دلدارم!
آخر، منم انسانم و یک دل دارم!
یک دل، که نه صد دل، شدهام شیدایت؛
گلبوسهی حس، بر لبِ «تو»، میکارم!
دلم بهونه گیر شده...
میان این شهر شلوغ...
فقط تو را خواهد و بس...
دور از تو...
پیراهنم ملحفه ی سفیدی ست
که در گلوی جمعه تاب می خورد
وصبحانه ام تکه ای نان بیات
با عسلی که طعم باران
خاک خورده می دهد...
مرا....
ببر به جایی که
هوای تو
نیست....
ای کاش میدانستم در کدامین نقطه شهر هستی
تا همچون
پرنده ب سویت پرواز کنم…
ای کاش میدانستم در کدامین خاک قدم میگزاری
تا سرمه کرده
ب چشمانم بمالم
ای کاش میدانستم ب فکر کدامین لحظه آشنایی مان هستی
تا برای
خود جاودان سازم
ای کاش میدانسم کدامین خاطره را...
باده چرا؟
مست می کند هر نفست جان مرا …
دل و دین باخته ام مست و خمارم بی تو
روز را توبه کنم شب به قمارم بی تو
می روم کنج خرابات نشینم تا صبح
هر نفس خسته ام و دل نگرانم بی تو
شهر در شهر همه شاعر چشم تو و من
سالها دربه در از ایل و...
اول تویی آخر تویی من را تو سردار آرزوست
عشقم تویی در راه تو این سر بر دار آرزوست
لعنت به هر لب جز لبم که بر لبت بوسه زند
دل پای عشقت داده ام ای عشق دلدار آرزوست
در دل شب، نالهی دلدار میسوزد مرا
چون شرر در خرمن گلزار میسوزد مرا
چون صبا بر گل گذر کرد و نگاهی کرد و رفت
یاد آن دیدار در دیدار میسوزد مرا
ماهتاب از پردهی ابر سیه بیرون زند
چشم آن مهپیکر بیدار میسوزد مرا
در غم هجران تو ای...