متن هجران
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات هجران
سـلامی ز عـاشـق به معشـوق زیبا
بـه مـهـروی تـابـان بـه دلــدار گیـرا
ارادت عـزیـزم! چطـورست حالت؟
چه خالیست جایت همینکـ در اینجا
بخـوانـم کنـارت بیـایـم سـریـعـاً
ز شــوقـت بگـیـرم اضـافـه دوتــا پـا
اگر قسمتت نیستم مشکلی نیست
امــانـت نـگــه دار ایــن نــامــهام را
عروس دگر گر که گشتی مخور غم...
«چراغِ عشق»
به هر نفس که ز نامت ترانه میسازم
نسیمِ وصل، به جانم نوید میآرندم
و گرچه سایهی هجر است بر سرم سنگین
چراغِ عشق، به شبها نگه میدارندم
به شوقِ روی تو ای جان، اگرچه پژمردم
هنوز با غمِ شیرین، به عشق میدارندم
به سایهی تو اگر عمرِ...
دل به سودای تو دادم که سرانجامم خوش
با تو ای عشق به پایان رسد این خامم خوش
آتشی در دل من شعله فکندی ای یار
با تو در وادی غم نیز کنم گامم خوش
خاک کویت شرف جان و جهانم باشد
گر به هجران تو سوزم، نبود کامم خوش...
دل ز سودای تو در سوز و گداز افتاده
جان ز هجران رخت، در غم و آز افتاده
در شب هجر تو ای ماه، دلم خونین است
دل چو نیلوفر در حوض به ناز افتاده
چشم بر راه تو دارم، که تو باز آیی زود
مرغ دل در قفس از...
دل ز سودای تو در سوز و گداز افتاده
جان ز هجران رخت، در غم و آز افتاده
در شب هجر تو ای ماه، دلم خونین است
دل چو نیلوفر در حوض به ناز افتاده
چشم بر راه تو دارم، که تو باز آیی زود
مرغ دل در قفس از...
دل ز هجران تو در سینه چه غوغا دارد،
جان ز سودای تو بر سینه چه سودا دارد.
چشم چون آینه در حسرت دیدار خموش،
آینه کی خبر از عالم بالا دارد.
شمع سوسوی زند در شب هجران بسی،
دل چو پروانه طمع در شب یلدا دارد.
خاک کویت سرمهٔ...
دل به سودای وصال تو دمساز آمده
جان به امید کرمهای تو ممتاز آمده
خاک پای تو شفاخانهی هر دردی بود
باده از جام نگاهت همه اعجاز آمده
سایهی زلف پریشان تو آرامگهی
که به آن خسته دلان ره سوی ابراز آمده
آتش عشق تو سوزانده همه هستی من
این...
دل ز خود بیگانه تر شد، سینه ام گلزارِ غم
باز این شب، باز این می، باز این هنجارِ غم
شعله زد اندیشه ام در کوچه های بی کسی
بی نشان شد روح من، در گردشِ آوارِ غم
در دلِ این دشتِ شب، گم گشته ام در خویشتن
سایه ای...
دل به دریای جنون زد، سر به سودای فنا داد
جان به یکباره رها کرد، غم به دنیای دغا داد
سایه ای بودم به صحرا، مانده از آوار دیروز
دل به آیینهی فردا، شوق دیدار بقا داد
آتش عشقی که در جان، شعله زد بی پرده ناگه
روح سرگردانم از...
دل ز سودای تو شد خانهی ویران، چه کنم؟
جان به قربان رخت، ای گل خندان، چه کنم؟
باده در ساغر و من مست ز اندیشهی تو
عقل شد زائل و دل گشته پریشان، چه کنم؟
آتش عشق تو افروخته در جان و تنم
سوختم یکسره، ای شمع فروزان، چه...
دل به سودای خیالش زده پر در به در است
جان به امید وصالش همه شب خون جگر است
آتش عشقش چنان در دل و جان شعله فکند
کز شرارش همه عالم به تبی دایم در است
چشم گریان من از هجر رخش چون دریایی
موج در موج غمش، سینه...
دل ز سودای تو شد خانهی ویران ای عشق
جان به قربان رخت، ای گوهر تابان ای عشق
خاک کویت سرمهٔ چشم و دو عالم سایهات
مهر و مه حیران ز رخسار درخشان ای عشق
آتش عشق تو زد شعله به خرمنگهِ عقل
عقل دیوانه شد از این شرر سوزان...
سایهای دیدم ز خورشید، نهان در تاری
نغمهای گمشده در ساز و فغان، در تاری
جان به لب آمد از این درد خموشیدنها
درد پنهان شده در سینه و جان، در تاری
شمع لرزان دلم در شب هجران پژمرد
شعلهای رفته به خاموشی، روان در تاری
آسمان، آینهٔ اشک من...
در دل شب آرزویی، چون شراری ریخته
وز غم هجران، وجودم را غباری ریخته
ساحل امید من، دریای بیانصافی است
موج در موجش، فریب و انتظاری ریخته
در قفس، مرغ دلم نالد به یاد وصل یار
از پریشانی، به هر سو اشکباری ریخته
باغبان، اینجا خزان را کرده گویا پاسبان...
منِ افسون شده، لیلا همه دنیای من است
شمع و صهبا و دو دنیا همه لیلای من است
گرچه در دفتر تقدیر و قضا مجنونم
هر که عاقل شده جویندهی جا پای من است
قیس و فرهاد کجا و منِ شوریده کجا
قیس با چوب شکسته کفِ دریای من است...
بسمه تعالی
دلِ درد آشنا از مِحنت هجران نمی ترسد
و صحرا از غبـارِ تیره ی طوفان نمی ترسد
از آبِ هیزمِ تر ، آتشِ سوزان خُرامان ست
دلِ ظالم از اشکِ چشمِ مظلومان نمی ترسد
خیانت یادِ محشر را برایت تلخ می دارد
چنانکه خود حساب از دفتر و...
از هجرِ تو هر روز، به تکرار بمیرم
روزی نه که یک بار؛ که صد بار بمیرم
وقتی نتوانم بِنِشینم به برِ تو
با قلبِ پُر از شورشِ بسیار بمیرم
عشق آمد و زبان دلم ، غرق ناله شد
با چشمهای مِی زده ات هم پیاله شد
پایان قصه را نرسیدن خراب کرد
وقتی کتاب عاشقی ام چهل ساله شد
حتی هنوز یاد تو را شعر می کنم
با رفتنت جوانی من استحاله شد
مهمان لحظه های من و غافل...
تو از رازی که بر لب می رساند جان چه میدانی
تو ازاین های وُ هوی خفته درحرمان چه میدانی
پر از فریادم اما... با سکوتی تلخ درگیرم
تو از دوری وُدردوُحسرت وُهجران چه میدانی
مرادرساحلی آرام میبینی وُمحوَم میشوی اما
تو از دلتنگیِ این موجِ سرگردان چه میدانی
فرو...
مـבاב عشق בر בستان
کشم نقش تو را اے جان
بـہ برگ کاغذ این בل
رخ زیباے تو مهمان
اگر چـہ نیستے پیشم
ومن בرگیر این هجران
ولے نقش رخت حک شـב
بـہ این בل تا ابـב قربان
رفـتـے و با رفـتنت،
این هجـر بے پایان ما شـבت گرفـت.
בگر چیزے از این בنیا نخواهم،
بـہ غیر از وصل بے پایان یارم.
فکرت گرفته روز و شب از دیده خواب را
از واژه هام قدرت هر انتخاب را
لحظه به لحظه همنفس جان خسته شو
تا دور سازی از دل من اضطراب را
حالا که پیش چشم توام اندکی بخند
از نو بساز، حال من دل خراب را
وقتی غزل به نام...