پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بدنم تبعید گاه روح بلند است!گاهی روحم میل به آزادی دارد، می خواهد از چشمم بزند بیرون تا کور شوم یا اینکه می خواهد مغزم را منفجر کند و مثل آتشفشان خون به پا کند! یا اینکه پاهایم را بی حس می کند و زنگ گوشم را حدود یک ساعت می فشارد...این کالبد توری، برای روح آهنینم زیادی ظریف است!همین روزهاست که جسمم را چون لباسی مندرس به گوشه ای پرتاب کند. آنچنان که انگار هرگز نبوده!...
و این روزها حالتی از رنج را متحمل می شوم که همه اش تازگی دارد، کنج تنهایی من حالا دیگر تنها نیست، منم و غم! منم و صبر! نفسم بریده، جانم بالا آمده، روحم را خوب حس می کنم، سبک شده ام فقط همین بغض لعنتی توی گلویم سنگینی می کند. اما منِ خسته خوب بلد بود که چطوری باید بغض را تبدیل به امید کند...من هنوز نمرده ام، عجبا و الحمدلله...می شود هنوز دل خوش کنم به گل های شمعدانی صورتی! هنوز هم با دیدن باران شگفت زده می شوم، هنوز هم می شود با پای زخمی ...