سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
یک روز آسوده رها خواهم شد، از بلندی این شهر به آنجا که ریشه دوانده ام...سبز سبز هستم اما دل کندن از اینجا مایه مرض برگ هایم است.شاید چاره اش این است که بزرگ باشم! با ریشه های بزرگتر! آنگاه هر کجا که باشم، سبزم! راست گفته اند که: «افتادگی آموز اگر طالب فیضیهرگز نخورد آب زمینی که بلند است....»🌬 @ghasedak ka...
دوست داشتم به جای اینکه تازه صفحه های تار کتاب را باز کنم، فیلم ملاقات خصوصی را ببینیم که خیلی وقت است دوست داشتم ببینم.دوست داشتم به جای اینکه الان لپتاپ روشن کرده ام تا پروژه ها را تکمیل کنم و چهارهزار کلمه فلسفی و تربیتی بنویسم، یک متن از نرگس صرافیان را گویندگی می کردم.دوست داشتم، به جای اینکه صفحات باقی مانده از کتاب برای امتحان را بشمارم، الان فیلم پست اینستاگرام را بعد از ۳هفته ادیت کنم.دوست داشتم به جای قرمز شدن چشم هایم، الان در ر...
بدنم تبعید گاه روح بلند است!گاهی روحم میل به آزادی دارد، می خواهد از چشمم بزند بیرون تا کور شوم یا اینکه می خواهد مغزم را منفجر کند و مثل آتشفشان خون به پا کند! یا اینکه پاهایم را بی حس می کند و زنگ گوشم را حدود یک ساعت می فشارد...این کالبد توری، برای روح آهنینم زیادی ظریف است!همین روزهاست که جسمم را چون لباسی مندرس به گوشه ای پرتاب کند. آنچنان که انگار هرگز نبوده!...
و این روزها حالتی از رنج را متحمل می شوم که همه اش تازگی دارد، کنج تنهایی من حالا دیگر تنها نیست، منم و غم! منم و صبر! نفسم بریده، جانم بالا آمده، روحم را خوب حس می کنم، سبک شده ام فقط همین بغض لعنتی توی گلویم سنگینی می کند. اما منِ خسته خوب بلد بود که چطوری باید بغض را تبدیل به امید کند...من هنوز نمرده ام، عجبا و الحمدلله...می شود هنوز دل خوش کنم به گل های شمعدانی صورتی! هنوز هم با دیدن باران شگفت زده می شوم، هنوز هم می شود با پای زخمی ...