متن امید
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات امید
«وحشت بزرگ»
کرکسی سیهبال، سیهدل،
در هوا دیده شد.
تیرگی چیره شد.
میچرخید به گرد آسمان،
در بلندای درختان.
بالهایش،
آبی زیبا را شکافت.
خورشید، نفسهایش را
در سینه حبس کرد.
هوا پر بود از صدای آن شوم سرشت بدخوی تیزچنگال.
گنجشکها،
که باید در دل باد میرقصیدند،
ناگهان سایهای...
میدانم این روزها دلت می لرزد
هراسان میشوی حتی با صدای جیغ بازیگوشی یک کودک
آری همه دلتنگیم و پراز اضطراب
همه عزیزانی داریم دور ازخودمان
اما بدان و بدانیم آن طرفتر اوست که هوایمان را دارد
پس پرده را او میداند وبس
پس شناور میشویم در دریای زندگی
بدون...
و من زن این خاکم
با اشکی که بیصدا میچکه
با دلی که هنوز با شنیدنِ واژهی ایران گرم میگیره
خدایا
نه فقط آسمونمون رو نگه دار،
دلهامون رو هم
از ترس، از فراموشی،
از خاموش شدنِ امید…
و به اونایی که هنوز
تو مرز ایستادن،
یا دلشون برای یه...
فردا
نه دشمنی ناشناس،
بلکه دوستیست
که هنوز سلام نکرده.
در کوچههای بینقشه
قدم میزنم،
و بوی نان تازه
از پنجرهای باز
به قلبم لبخند میزند...
خورشید،
اگرچه گاهی پشت ابر میماند،
اما هنوز گرم است،
و هر طلوع
وعدهایست از ادامه...
دستانم
سبد کوچکیاند
پر از شایدها،
که با...
تهران ایستاده،
وطن نفس میکشد،
زخمها جوانه میشوند؛
صبح هنوز در راه است.
تا هستمو، صفای رویا هست
امّید را نمیدهم، از دست
در شکافِ شب،
قطرهای از نور،
بر لبهٔ خاموشی میچکد،
آغوشِ نسیم را
پُر میکند با عطرِ فردا...
در ریشههای پنهانِ خاک،
زمزمهای هست،
نجوای باران،
که دلِ بذر را با رؤیای بهار
نوازش میدهد.
امید،
همان شکفتنِ بیهراس است،
که از دلِ تاریکی،
بیدلیل،
بینام،
به روشنایی پناه میآورد...
امید
در پیچوتاب شب،
ستارهای دور،
با دستانی از نور،
در آغوش باد،
زمزمه میکند امید را—
چون بذر پنهان در خاک،
که از شکاف تاریکی،
راهی به آفتاب میجوید.
رد پای فردا،
بر شانههای صبح،
به روشنیِ رؤیاها،
به لطافتِ آرزوها،
به صبرِ یک موج،
که در دل صخرهها...
مثل بلوط
اسیر بغض شبم از سحر خبر داری؟
به سمت واحه بی تابیم گذر داری!
من از قبیله سرو وصنوبر و کاجم
دوای زخم به جامانده از تبر داری؟
بهانه جوی کویرم اگرچه باران نیست
بگو بگو چه کنم؟ چاره ای اگر داری
بناست مثل بلوطی به آتشم بکشند...
نذر کردم که چون آیی،
باغِ جهانِ را پُر کنم
از نرگسهایِ دل فریب ..!
دل گرفتهام، مثل آسمانی که ابرهای تیره بیاجازه مهمانش شدهاند. اشکهایم بیوقفه میبارند، بیآنکه کسی بفهمد این باران بیصدا از کدام ابر اندوه سرازیر شده است.
هر قطره اشکم حکایتی دارد، قصهای از غمی که در سینهام خانه کرده، شبیه برگهای پاییزی که بیهیاهو از شاخه جدا میشوند و در...
گاهی
در چالشِ یک شکست
امّید رهایی هست...
گاه
در ساقهی شکستهی بال و پر نگاه یک قفس
فوجی از پرواز موج میزند...
در غربت هر غروب ،
در انتظار رسیدن شب می مانم،تا شوق فردا
در گلویم بغض شود !
بدان امید، که در سپیده ای روشن
همچون نفس هایم
برایم تکرار شوی
اما عزیز من...
فراموش نکن تو مقدسی!
به خاطر لمس تمام بدی های
که از تو آدم بدی نساخت:)
در عصر اتفاقها،تو معجزه باش!
کسی چه میداند؛
شاید لبخند یک کودک
تمام سهم تو از بهشت باشد.
در دنیای پر از رویدادهای روزمره، با رفتار و کردارت متفاوت باش و معجزه آفرین.. شاید خوشحال کردن یک کودک، بزرگترین پاداش و بهترین سهم شما از بهشت باشد؛ پس به جای...
این مهم نیست؛ که تو،
نرسی، به همه آمالت!
و دنیا نباشد بر کامت!
این مهم نیست؛
که نبینی در دنیا،
دلی همپیمانت!
و مهم نیست؛
که نبینی از «هیچکس»:
صفایی؛ وفایی و مهری!
مهم این است:
اوست تنها کسی؛
که بدیلش نیست...
اوست همه را بس؛
پس: تکیه بر...
از چه تو دلتنگی؟
از همه آدمها؟!
از چه تو دل کندی؟
از همه رویاها؟!
از چه رویی نالان؟
از تمام دنیا؟!
تکیه بر او بکن!
در غربت هر غروب
در انتظار رسیدن شب می مانم
تا شوق فردا
در گلویم بغض شود !
بدان امید
که در سپیده ای روشن
همچون نفس هایم
برایم تکرار شوی
پنجرهای به پرواز
برای کبوتر رفتهات
از دل حیاط
افتاده بود
روی لبهی پنجره
مثل تکهای از خستگیِ جهان...
چشمهایش،
پر از اضطراب بود
و بالش،
تار و لرزان
مثل خوابهای بیپناه.
او را گرفتم
در پناه دستانم
در آغوشی
که از نان و ترانه پر بود
و هر شب...
یک نفر هست که او،
تنهاست؛
تنها تکیهگاه توست؛
تنها جانپناه توست؛
تکیه بر او بکن!
در لحظههایی که سردی؛
سردمهری،
میفشارد راه گلویت را،
در دم سردی،
که بازدمی برایش نیست؛
و برای نفسکشیدن،
فضایی نیست؛
و برای کوه غمهایت،
تکیهگاهی نیست،
تکیه بر او بکن!