متن امید
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات امید
دلِ تشنهام را،
به دریا رسان!
به رویای آبیِ زیبا رسان!
کاش در پس این طوفان های بی رحم،
میدانستیم ؛ کشتی ما کجا آرام خواهد گرفت
و میدانستیم ؛ آفتاب فردا خوشحالمان خواهد کرد یا اندوهگین...
کاش که روزی برسد، درد در این خانه نباشد
پرندهای که از آنسوی میله میترسید
برای با تو پریدن دلیرتر شده است
قدم به سینهی سوزان من گذاشتهای
دوباره گوشهی چشم کویر، تر شده است
خداوندا خداوندا خدایا
خریداری دل بشکسته آیا؟
ببین از ظلم ظالم زیر تیغیم
همه محتاج لطف بی دریغیم
آن روز خواهد آمد آن روزِ مقدس که فراموشی
و شادی همچون عسل غلیظ در کام انسان غمزده آب شود و شکوفههای جوان و رنگارنگِ بهار، بر تمامیِ زمین خشک و تشنه بپراکند.
خسته ام
خزیده چون کبوتری درقفس
دُرنایی تازه از کوچ پنجره ها از راه رسیده...
گویا پرستویی هستم که به شوق بهار تمام آسمان را شقایق چیده...
خسته ام
انقدر خسته ...
که دلم میخواهد ، خواب ابدی تعبیر پلک هایم باشد...
میدانی ...
دنیا با من نساخت
با ما...
بدترین بلایی که آدمی می تواند بر سر خودش بیاورد ناامیدی ست، لذت نبردن از لحظه های امروز و نگرانی برای فرداهاست، افکارهای خسته ای که همچون کوچه های پرپیچ و خم از هرطرف به بن بست می رسند.
حصارهایی بلند که سال هایی طولانی برچین نشده باقی مانده اند...
בر زنـבگے هیچ زمان פּ حالتے مانـבگار نیست
چـہ شاـב باشے چـہ پریشان مے گذرـב
بذر امیـב را בر בلت بکار פּ با صبورے ـבر انتظار جوانـہ زـבن باش
تا בر هـבـ؋ـت بـہ اوج شکوـ؋ـایے برسے ..
فراموش نکن دستان پر مهر خداوند هر گاه صبور باشی و امیدوار شانه...
در خلوت شب، نفس ز خود بیخبر است
تنها دل من، به یاد او باخبر است
در سینهام آتشیست پنهان ز جهان
کز زمزمهاش، سکوت رب شعلهور است
مسجد همه جا، ولی خدا در دل من
گوشهنشینِ قلب سحر است
با من سخنی نگفت جز با نگهاش
آری، سخنش نگاهِ...
༺ آسماט بـہ ما آموخت
براے رسیـבט ب ماهش ، بایـב بلنـב پرواز بوב…
حالم مانند آن درختیست که قامت سر ب فلکش در پهنای زمین خم شده است ..
تنه و شاخه های سبزش عریان از برگ شده است
ولی باز در دل امید دارد
که ریشه اش در خاک است
من از تبارِ خیالِ سوختهام، ای رب
ز خاکِ خامش و رؤیایِ رفته در دیوار
ز نسلیام که به پرواز دل سپرده ولی
به خاک خورد، در این سطرهایِ بیتکرار
قلم زدم به دلِ شب، که قصهای بنویس
شبیه آنچه نیاید دگر به تکرار
دلَم موزهست، پر از نقشهایِ خاکستر...
●نامه ای به وطن :
جنگ بر من میتاخت بی آنکه بدانم چگونه چشمان پدرم را از آتش نجات بدهم.
جنگ بر من نه ، بر خانواده ام نه ، که بر این شهر با سرعتی باور نکردنی میتاخت.
پس از کشته شدن خواهرم ساعت ۲:۲۳ بامداد به این فکر...
باورِ مجبورم!
هر قدر هم که ابر بپرورانی
گوشهی گمشدهی آسمان، پیداست
با تکان دادنِ فصلها
بیدار نمیشود زندگی
با شوکهای «طاقت بیاور، طاقت بیاور»
قلبِ غمگین
از درد
بر نمیگردد
چشمبندت را بردار!
آسمان،
همه جا یک رنگ نیست...
گاهی بهترین کاری که میشه کرد -
نه فکـره - نه خـیال - نه تـعجب - نه نـاله و نه زاری...
فقط باید یه نفـس عمیق کشید و ایمـان داشت که بالاخره همه چیز اون جوری که باید ،
درست میشه
خونـه دلتون گرم💚🩷🧡
پدرم گفت :
دخترم تو گم شده ای !
تو در میان حجم کلمات
خود را جا گداشته ای
در میان انبوه واژه های بارانی
درد کشیدی
شکوفه دادی
قد کشیدی
باریدی و
بی خبر از بهار شدی
پنجره ی امید را بگشای
میان این همه بغض واشک
لبخند بزن...
سیزدهبدر، وقتی زمین، دلت را صدا می زند…
امروز، روزیست که باد، زمزمهی هزار آرزو را با خود میبَرَد
روزی که زمین، گرهی دلها را باز میکند و رودها، دردها را میشویند. امروز، همه چیز بوی رهایی میدهد
بوی دلهایی که سبز میشوند…
سبزه را گره نزن که اسیر شود،...
اگر دلها به مهر و عشق آراسته
بهشت بر دلها در این خاک کاشته
نه در حسد، که در عشق میکوشیم
اگر هر کس به خوشبختی خود راسته
جهان به عشق و محبت باز میگردد
اگر هر کس به دنبال دلِ خویش باشد
نه در کینه، که در محبت باید...
حق به دورت یا علی گویان بگردد یا علی
بهار،
آفتابگردانیست
که رو به رؤیاهایم شکفته…