شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
من چه قدر شعر برای تو بگویم کافیست؟بیت هایم که به اندازه ی یک دیوانندمن تو را می نگرم قافیه را می بازم\ در نظربازی ما بی خبران حیرانند\ هرچه قدر دور شوی باز به چشمم آییمثل مهتاب که قفلی به دل دریا بستماه من! روی مگردان از این دیوانههرچه پنهان بشوی باز شب چهارده استبی تو یک کالبد بی نفس و بی جانممثل یک روح که افتاده میان دو بدنپای خسته به در قلعه ی مصر آمده امیوسف از چشم پدر غائب و تو از تن منتو کمان می کشی و جان مرا می گ...