گفتمش با غمِ هجران چه کنم؟ گفت بسوز..シ︎🖤 Farzneh 22
دست بردم که کشم تیر غمش را از دل تیر دیگر زد و بر دوخت دل و دست بهم
نیست در سودای زلفش کار من جز بی قراری..
گفتمش با غمِ هجران چه کنم؟ گفتْ بسوز!
هر یک ابروی تو کافی ست پی کشتن من چه کنم با دو کماندار که پیوست بهم .
اول اندر کوی او جز نقش پای ما نبود آخر آنجا از هجوم خلق، جای ما نبود