دیگر چیزی نمانده صدای پایش را میشنوم عطرش را حس میکنم و باز هم وجودم آکنده از حس غریب دلهره میشود پادشاه قلبها ...! پادشاه فصلها ...! دیگر چیزی نمانده خودنمایی کن بارانت را بفرست جلا بده چشمانی را که منتظرند تا با ابرهای تو همراه شوند