سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
وقتی تو نیستی در و دیوار خانه را...ملّافه های گلبهی چارخانه را....حتّی کتاب حافظ و گلدان روی میزروبان و گوشواره و موگیر و شانه را...وقتی قرار نیست بیایی برای کیاین روژهای صورتی دخترانه را؟...اصلا خودم در آینه کوتاه می کنمموهای خیس ِ ریخته بر روی شانه رابا گریه پاک می کنم از روی صورتماین خطِ چشم مسخره ی ناشیانه رامن، جوجه فنچ کوچک تنها، بدون تودیگر چطور گرم کنم آشیانه را؟یک روز با تو من همه شهر را......
پانته آ صفایی :من بی گمان کنار تو خوشبخت می شدم ؛اما نشدنشد که من و تو ...خدا نخواست !...
می شود یک روز ای جنگل! خزانت بگذرد؟صبح از بین درختان جوانت بگذرد؟باد با چینهای ریز دامنت بازی کند؟آفتاب از لابلای گیسوانت بگذرد؟پاسبانها غنچۀ لبهات را بو میکنندتا مبادا عشق، سهواً بر زبانت بگذردسرزمین مردگان تا قدر بشناسد تو راسالهای سال باید از زمانت بگذردبگذریم ای جنگل خاموش که هرشاخه اتتیر باید باشد و بر دشمنانت بگذردتیر را بگذار، در سربازی این سرزمینجانِ آرش باید از فاقِ کمانت بگذرد...
اسم تو را بردم لبان تشنه ام خشکیدمثل دهان نیل وقتی اسم موسی را.......
از هر چه دارم چشم می پوشم اگر دنیایک شب مرا زانو به زانوی تو بنشاند...
سر به راه بودم ویک عمر نگاهم به زمینآمدی سر به هواچشم به راهم کردی...