شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
دوباره شب شد و دلم هوایی تو شد ولیتو نیستی و من فقط اسیر درد و غم شدم سجاد یعقوب پور...
وقتی تو نیستی در و دیوار خانه را...ملّافه های گلبهی چارخانه را....حتّی کتاب حافظ و گلدان روی میزروبان و گوشواره و موگیر و شانه را...وقتی قرار نیست بیایی برای کیاین روژهای صورتی دخترانه را؟...اصلا خودم در آینه کوتاه می کنمموهای خیس ِ ریخته بر روی شانه رابا گریه پاک می کنم از روی صورتماین خطِ چشم مسخره ی ناشیانه رامن، جوجه فنچ کوچک تنها، بدون تودیگر چطور گرم کنم آشیانه را؟یک روز با تو من همه شهر را......
فنجان سردِ قهوه و دریا ...تو نیستی شبگریه و سکوت و تقلا ... تو نیستییک آینه که با رژلب مانده روی میز یک کیفِ چرم ، دولچه گابانا ... تونیستییک جفت کفش ، قرمز و غمگین کنار در یک پیرهن سفید سراپا .. تو نیستیشرمنده کرد دامنِ خیست به روی بند پیراهن اتو شده ام را .. تو نیستیهرشب به تخت خواب سرک می کشد تنت آن پیکر خیالی و زیبا ..تو نیستیسیگار ، فکر ، درد ، غزل ، روزهای خوب آواز ، بوسه ، پنجره ، لیلا تو نیستی...
تو نیستی و زندگی انگار تعطیل استتو نیستی و ساعت این شهر خوابیده.......
عطرِ تو در خیابانِباران زدهِ پخش شدهوتو نیستی...
یکی میآید یکی میرود و این قانون بقای زندگیستاما تو که رفتی هیچ کس نیامدانگار قانون بقا هم پوچ است وقتی تو نیستی....
یکشنبه غم انگیزیستباران میباردهم از آسمانهم از چشمهای منمثل همیشه یکشنبه تکرار میشوداما مثل همیشه تو نیستی...