سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
وطن یعنی توتو یعنی آواز آواز یعنی پرچم پرچم یعنی رنگ چشمان تو چشم تو یعنی سرود ملی سرود ملی یعنی صدای تو صدای تو یعنی شجاعت شجاعت یعنی آزادی آزادی یعنی قلم قلم یعنی فریاد فریاد یعنی وطن وطن یعنی من و تو...شاعر: شنو محمد زاخوترجمه: زانا کوردستانی...
گاهی ، شک می کنم ، به خداکه این منم ، یا تو ، که در من فریاد می کندحجت اله حبیبی...
مرا به نام تو می خوانند،در تاریکی ما می شویمدر نور، من و توهمراه با توام ولیکسی مرا به من نمی شناسدمن سایه ام ....
آخر هفته را دوست دارم.من و تو ،با سبدی پر از عشق ؛همدلیم و فارغ از هیاهوی دنیا....
نازنینم!پیراهنی که تو به تن می پوشی،لباس روح من است!در بهشت هم، همان پیراهن را به تن خواهیم کرد من و تو... شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
من و تو مثل جمعه و شنبه همینقدر نزدیکهمینقدر دور...!...
کاش فقط من باشم تو باشی و عشق...و پای هیچ کس دیگربه این رابطه باز نشود..!نه پای رفتننه پای دلتنگیو نه پای باران!!!...
روزی زیر یک سقف با تو عاشقانه زندگی خواهم کرد.نمیدانم نپرسکی کجا و چه جور ...اما یک جاییدر اعماق قلب من و توانگار شعله ای خاموش نشدنی زیر خروارها غم سوسو میکند . اه از این سکوت ممتدِمیان من و تو! خوب میدانیمچه بخواهیم و چه نخواهیماین شعلهخاموش نشدنیست...از همان روز دیدارمانمیدانستیمهمزاد و پاره تن همیم.نیمه پنهان من و نیمه پنهان تو... نمیدانم تو کجایی ،چه میکنی،روزهایتبا که سپری میشوند ،...
عصرها وقتی برایت چای را دم می کنمبیشتر پیوند خود را با تو محکم می کنمچای خوردن های ما یک اتفاق ساده نیستبا تو گرم گفتگو هستم، صفا هم می کنمتا فضای خانه را پر می کنم از عطر چایخستگی را، خستگی را از تنت کم می کنماستکان های من و تو عاشق یکدیگرندعشق را پررنگ در ذهنم مجسم می کنممن بلای خانه ات هستم ولی با این وجودبهترین ها را برای تو فراهم می کنمگفته بودی خانه ام هرگز نباشد بی بلاراست گفتی خانه را دارم منظم می کنم...
غروب بود و من و تو غریب ، وقت وداعصدای هق هق من بود و گریه کردن تو...
همه می دانندهمه می دانندکه من و تو از آن روزنهٔ سرد عبوسباغ را دیدیمو از آن شاخهٔ بازیگر دور از دستسیب را چیدیمهمه می ترسندهمه می ترسند ، اما من و توبه چراغ و آب و آینه پیوستیمو نترسیدیم...برشی از شعر فتح ِ باغ...
من بیخبر تو باخبربوسم ڪن این معجزه ی بوسچه ها می ڪند با من و تو !پروانه فرهی(پرر)۱۴دوصفرشهریور۱۲...
کاش! من و تو زیر یک چتر ،می لرزیدیمو من در آغوشت ، می گریستمآغوشت ،مرا گرم می کردو اشکم تو را... حجت اله حبیبی...
گاهی سخت دلتنگ می شوم گویی که می خواهم تو را از خیال های خوش بیرون کشمو در آغوش گیرمت گویی که بغض کنم واشکی نیایدگویی که در آن سوی میدان فقط تو باشی و من!رقیه سلطانی...
باران هم عاشق است دلتنگ که می شود می بارد!رقیه سلطانی...
شهریور پایان تابستان بود و اغاز من و تو ظاهر یک پایان است و دو اغاز ولی دوجهان می دانند ما یکی هستیم...
میان من و تودیواری به بلندای کوه دماوندسایه افکنده استای کاش می توانستمتمام بال های جهان رابه کار گیرمو به پرواز در آیمتا از پس این دیوار بلنددسته گلی از عشقبرایت...هدیه کنم.......
از تمام دنیا،یک من هستم و یک تو اما قشنگترین جمع دنیا را با هم داریمجمعی که به اضافه ی تو منهای تمام آدمهاست من از تمام دنیا،تنها تو را دارم...
کافه بود و من و تو، مهر به چشمان تو بودفال دلدادگی ام در دل فنجان تو بودچشم تو فرضیه جاذبه را ریخت بهمشاخه ی سیب دلم دست به دامان تو بودهوس بوسه ز رخسار تو افتاد به سرلب گزیدم که لبم آفت ایمان تو بودآنقَدَر مات به لبخند تو بودم، مُردمآنچنان غرق که جانم همه قربان تو بودشعر می خواندی و انگار اذان می گفتیبعد از آن، کافر احساس، مسلمان تو بودکافه بود و من و این بار تو جایت خالیستقهوه ای تلخ و نگاهی که پریشان تو بود...
من نمیدونم چیزی تو دنیا قشنگ تر از بودن منو تو کنار هم هست؟......♡:)......
من،تو،پاییز و برگ های خزان خزده اشچه زیبا میشود جاده زندگیم با کنار تو بودن...
عصرانهدلم یک گوشه ی دنج دریک کافه میخواهدفقط من و تو.در ازدحام جمعیت این شهرفقط تورا ببینم,تو قهوه تعارف کنیمن غرق در قهوه ای چشمانتطعم خوش بودنت رابنوشم...
هیس!تقسیم کرده جهانعشق رامیان من و تو...
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب،در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست،...
پاییز ، می شوم از تو لبریز وقتی گاهی آهی راه گلویم را می بندد تا ببارم مسیر خاطرات با تو بودن را....من و تو و کوچه باغی که چترت را می طلبدحجت اله حبیبی...
فاصله من و تو فاصله بهار وخزان است ، وقتی شکوفه باران است، نیستی ،وقتی برگ ریزان است نیستی. پس توکیستی ؟! مُردم از این هستی ،بگو: عاشق کیستی؟! که در برگ ریزان چشمانم،نیستی....حجت اله حبیبی...
ما ارزش صبر پای هم را داریم در سینه همیشه جای هم را داریم دقت کردی چقدر پاک است هوا وقتی من و تو هوای هم را داریم؟!...
لبت خوش نقش تر از برگ های گل پس از بارانتنت یاد آور زیبایِی کابل پس از بارانزمین از خویش شاعر پشت شاعر می دهد بیرونهمین که می خمد بر صورتت کاکل پس از بارانکشیده آسمان زیباترین نقاشِی خود را...تو در آغوش من،پاییز ، دریا ، پل، پس از بارانجهان با این همه نامردمی و زشتی اش زیباستبرای عشق ورزیدن ولی در کل پس از بارانغزل های من و حافظ توافق کرده اند آخراال یا ایها الساقی«بریز الکل پس از باران»چه خوابی دیده ام دی شب، من و تو، بوسه، آ...
چشمانم خیره به عقربه های ساعت بود ، ثانیه ها می گذشت و فکر و خیال من، تو را دنبال میکرد ولی حیف نمی دانستم که ثانیه ها خداحافظی من و تو خواهد بود. امیررضا بارونیان...
دو هواییم ؛ دمی صاف و دمی بارانیما همانیم ، همانی که خودت می دانیپیش بینی شدن ِ حال من و تو سخت استدو هواییم ...ولی بیشترش طوفانیآخرین مقصد تو شانه ی من بود ؛ نبود ؟گریه کن هرچه دلت خواست ، ولی پنهانیشاید این بار به شوق تو بتابد خورشیدرو به این پنجره ی در شُرُف ویرانیباز باید بکشی عکس پریشان ِ مراگوشه ی قاب ِهمان روسری ِ لبنانیآب با خود همه ی دهکده را خواهد برداگر این رود ، زمانی بشود طغیانی...
من و تو مثلبرگ درختان پاییزمی مانیمیکی مان هنوز بر روی درختیمیکی مان هنوز بر روی خیابانفاصله ما از زمین تا آسماناستو هرگز حاصل نخواهد شد این وصال کهنهچون تو وقتی از درخت جدا می شویکه من را باد و باران با خود برده اندو چیزی جز ردی از انتظار سردم بر تن خیابانباقی نمانده است...
عشق من و تو؟ ... آهاین هم حکایتی ستاما، در این زمانه که درمانده هرکسیاز بهر نان شب،دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست ......
خوشا همراهِ تو بودندر جاده ای بی انتهادستم را بگیری و ببریبه دورترین نقطه ی جهانجایی که هیچ کَس نباشداِلا من و تو مرا در بهشتِ آغوشت بنشانیتکیه کنم به اَمنیتِ شانه هایتنجوا کنم نامت را آرام آرامو جانم گفتنتمرا زیر و رو کند ..که رویای شیرینی ست زیستن با تو .....
حکم کند نظردهد فلک بجای من و توغلط نوشته میشود فقط به پای من وتوعشق اگر هوس بُود آتشِ جانِ تو ومنوای به حالِ تو و من روز جزای من وتو...
بگذار آدم ها هر کارى که می خواهند بکنند ،چشممان بزنند ،چوب لاى چرخمان بگذارند ،پشت سرمان حرف در بیاورند ...این آدمهاکوچک و حقیرند و چشم دیدن ما را ندارند ...انگشتانت رادر دستانم محکم گره بزن ...آخرشمن و تو براى هم مى مانیم ...تا ابد تو دنیاى منى و من مجنون تو ...آخرشآسمان مى ماند و ماه ...ابرهاى مزاحم روزى خواهند رفت ...پس قرارمان ،همان جاى همیشگىهمان کافه ى پر از رازهمان کنج شادى هایمانتا ابدور دل هم ......
قلب ها بشکست و درد عاشقان از حد گذشتسالهای انتظاری بر من و تو بد گذشتگریه کردم ناله کردم حلقه بر هر در زدمسنگ سنگ کلبه کنعان خود بر سر زدمشرح دردم را فقط دیوان به دیوان داده امزندگی را در درون این قفس جان داده امچشمه ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفتآسمان افسانه ما را بدست کم گرفتجام ها جوشی ندارد عشق آغوشی نداردبر من و بر ناله هایم هیچکس گوشی نداردوای از آن روزی که یار از یار می ترسدعاشق از لحظه دیدار می ترسدچه...
دانی که من و تو کِی به هم خوش باشیم؟ آن وقت که کس نباشد اِلا من و تو...
کمی کنارم بنشینمن و تو باشیمبدون حضور مزاحمماه باشددریا باشدباران باشدعشق باشددستانت باشدچشمانت باشدهمین و دیگر هیچتو باشی کافیستبغل کردنت بامنگرم کردن دستانت بامنخیره شدن درچشمانت بامنبوسه از لبانت با منتو فقط باشفرهاد خجالتی...
خوشبختی یعنی من و تو بشیم ما...
عشق...یعنی تو، در زیر باران یعنی من، گم شده در میان نامردانیعنی تو، با درد های فراوانیعنی من، به همراه یک درد بی درمان عشق؛ یعنی من و تو، به همراه حرارت آتشین دست های مان...عشق؛ یعنی من و تو، به همراه بوسه های داغ لب های مان عشق؛ یعنی من و تو، به همراه تپش قلب های بی قرارمان...ناز (نازنین)...
میان این همه اما و اگر و شایدتو، شدی بایدتو، فاتح قلبم شدیمبارک باشد این عشقبر من و تو...
●《((*من\♡★ نمیتونم-☆ بیوگرافی^★ زندگیمو*☆داخل- ★150\☆ کلمه \توی★ مخت★ فرو^ کنم*))☆♡♡○》 دوست دارمجون دلم 😌💜 Love mir Hamed...
من و تو در جزیره ای که راه ندارد جاییمن و تو در باغ بهشتیمن و تو در غار زیباییدر جنگل سرسبزی...من و تو در قلب همدیگر شده ایم زندانیو چه خوب است این زندان حبس ابد باشدمتن رعناابرا...
پاییزی شد دلمبا برگ های عشقتباران آمدبرگ های عشقمان جدا نشدندزندگی ،خود را تکان دادمن پنهان شدم در سایه عشقتتو پنهان شدی در سایه عشقماما زمستان آمدجدا کرد ما را از همگویا او خبر نداردهیچکس نمی تواند جدا کند برگ های عشقمان روبرگ عشق من و تومی رسند به هم در پاییزی دیگر......
خوابهایم بوی تو را می دهندبوی سال کبیسه ای که تو آن را نو می کنیبهار می آید و می نشینددر گوشه ی سفره ی هفت سینو خوشبختی ام را تماشا می کند.دست می کشد بر سبزهسیب را بو می کندسنجد را می شماردسمنو را مزمزه می کندو ساعت را نگه می داردبر دقایق نفسهایتو می گذارد اسفند با یک روز بیشترشبه تمامِ خوشیهایم ببالد.خوابهایمبوی تو را می دهندبوی سالی نوبا تصویر من و تو در آینهکه بی دغدغه می خندیمو شکوفه می دهیم......
پانته آ صفایی :من بی گمان کنار تو خوشبخت می شدم ؛اما نشدنشد که من و تو ...خدا نخواست !...
من در تو زنده ام و تو در من چه حال خوشیما هرگر نمی میریم...
یادت نرود ما به هم احتیاج داریم!باور کن...برای رسیدن ها و فرار کردن هابرای ساخته شدن ها و ثبت کردن ها!ما به هم احتیاج داریموگرنه من و تو کی را دوست داشته باشیم؟یا مثلا با کی حالمان خوب شود...من به تو فکر می کنم!به تو احتیاج دارموگرنه دیگر فکر هم نمی کنم...واقعیتش را بخواهی من به دلیل اعتقاد دارم.دلیلِ من تویی!تو را نمیدانم!...
من برای تو تو برای منچقدر قشنگ است این عشق من و تو...
ای دوست که بامن دل تو یکدله نیستبرخیز و بیا بی تو مرا حوصله نیستبیهوده بهانه می کنی فاصله رابین من و تو یک سر مو فاصله نیست...