پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نمی داند که عشق او رگی با جان من دارد...
دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی...
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی...
سخت خوشی چشم بدت دورباد...
اندر دو جهان دوست ندارم مگر او را...
در پیش رخ خوبت خورشید نیفروزد...
کارم ز غمت به جان رسیده است...
جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم تراور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا...