پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نمی داند که عشق او رگی با جان من دارد... انوری...
نمی داند که عشق او رگی با جان من دارد...
ای عهد تو عید کامرانی پیوست افتاد بهار پیش بزم تو ز دست زیبنده تر از مجلس تو دست بهار بر گردن عید هیچ پیرایه نبست...
شرم دار آخر جفا چندین مکنقصد آزار من مسکین مکن پایی از غم در رکاب آوردهام بیش از این اسب جفا را زین مکن......
جان در تن من چه کار دارد بیتو...
دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی...
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی من مهربان ندارم نامهربان من کو...
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی...
سخت خوشی چشم بدت دورباد...
همیشه قصه شب،در همین خلاصه شده است؛تو غرقِ خوابی ومن غرقِ آرزویِ توام...!...
ای دیر به دست آمدهبس زود برفتی...
اندر دو جهان دوست ندارم مگر او را...
در پیش رخ خوبت خورشید نیفروزد...
کارم ز غمت به جان رسیده است...
جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم تراور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا...