پنجشنبه , ۱۵ آذر ۱۴۰۳
پسری خامی کردو در آن وسوسه ی کودکیش سیب سرخی دزدیدپسرک بر تن من تند دوید، و مرا در قدمش خاک نمودباغبان در پی او خاک مرا داد به باددخترک میخندید و به من زخم تنم هیچ ندیدباغبان با غضبی خشم آلود نا گه از راه رسیدسیب را دست آن دخترک خندان دیدسیب دندان زده با حسرت و آهناگهان، بر تنم افتاد به خاکدخترک با قدمی بر تن من، خش خشی کرد و تنم را ساییدو چنان تکراری بر سر حسرت منکه چرا سیب که از شیرهٔ من نوشیدهنا تمام اینگونه بر تنم افت...