یکشنبه , ۱۵ مهر ۱۴۰۳
سرما، حیاتِ باغ نمی خواهدجنگل به جز کلاغ نمی خواهد...«آرمان پرناک»...
باغ و بهاری که امروز به حیاطم آمده از باران اشک دیروزم،جوانه زده که اگر تبر زدی، تیغت ملامت! من سبز سبزم....
عاشقان، عاشقان تازه به تازه از بهاران چه خبر ؟از بهار، از گل و باغ و بوی باران، چه خبر؟ چه خبر از بهاران؟_برشی از ترانه...
حریرِ دامنت را دوست دارم؛گلستان تنت را دوست دارم؛میانِ باغِ رویاییِ احساس،ترنّم کردنت را دوست دارم!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
پر کن جامم ساقی تا جان در تن باقی استپر کن پر کن ساقی از دل غم ها جاری استدریا درد از حرف تلخم نمی فهمدباران به باغی خشکیده و خالی است...
باران خنده ات، به تبسم کشید باغ ، زین رو انار مزه ی لبخند می دهد .حجت اله حبیبی...
باد رامی ریزم در باغتو در من می وزی.رضاحدادیان...
باغی پُر است از گلهای شفاف رنگدنیا در این باغ به عشق سرودن آمده استآرامش در هر برگ و هر شاخه می جویدنور آفتاب بازتابی از خوشبختی استگلها با لبخند نورانی شادی می کننددر این باغ، خوشبختی بر بانوی گل می چسبد...
باغ،،،در سکوتی غمناک فرورفته ست ***-- کو زمزمه های باران!؟ زانا کوردستانی...
روزی، من و تو، با هم، رفتیم به باغ🌳آویزان بود، رو درختی، یک زاغ🌳گفتی تو که عبرتِ کلاغان است این🌳من سوخت دلم، به حالِ آن بچّه،کلاغ🌳 زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)🌿🌳🌴🌿...
در باغ قدم زدن بسی زیبا بود🌳حسّی به میانِ گلِ جانِ ما بود🌳آن منظره ی دار و درخت و، استخر🌳در قابِ نگاهِ من، پر از رویا بود🌳 زهرا حکیمی بافقی(الف احساس)🌿🌳🌴🌿...
تا تبرها چشم وا کردند در آغوش باغشاخه،شاخه تک درخت نیمه جانم پاک شد رضا حدادیان۱۴۰۲/۳/۲۲...
باغبی هیچ ترسیباد رابه آغوش کشیدبه پشت گرمی ریشه هایش.رضا حدادیان۱۴۰۲/۲/۲۹...
بوشوم خارا واوینم گول وناشتهبیدم، گول قدر خو خارا بداشتهمره ا قیمتی گب روشنا بوخودا باغه میان حکمت بکاشتهبرگردان شعر به فارسیرفتم خار را ببرم گل نگذاشتدانستم گل ارزش خار خود را نگاه داشتهبرایم این صحبت ارزشمند روشن شدکه خدا در باغ حکمت کاشته...
ور ز دیده آب بارد بر رخ من گو ببار نوبهاران آب باران باغ را زیبا کند...
همه می دانندهمه می دانندکه من و تو از آن روزنهٔ سرد عبوسباغ را دیدیمو از آن شاخهٔ بازیگر دور از دستسیب را چیدیمهمه می ترسندهمه می ترسند ، اما من و توبه چراغ و آب و آینه پیوستیمو نترسیدیم...برشی از شعر فتح ِ باغ...
باغ ها را گرچه دیوارو در است از هواشان راه با یکدیگر است شاخه از دیوار سر بر می کشد میل او بر باغ دیگر می کشد باد می آرد پیام آن به این وه از این پیک و پیام نازنین شاخه ها را از جدایی گر غم استریشه ها را دست در دست هم است تو نه کمتر از درختی سر برآر پای از زندانِ خود بیرون گذار دست تو با دست من دستان شود کار ما زین دست کارستان شود...
من هم یکی از صدهزاران رهگذاری کهغرق تماشای تواَند ای آن اناری کهدر کوچه ها ورد زبان مرد گاری چی ست.چون بوسه ای آن قدر سرخ و آبداری که...هرچند با گنجشک ها خو کرده ای امانزدیکی ات خالی ست جای یک قناری که...بازیچه ی شاخه نباش و دل بکن از آنچشم انتظار توست رود بی قراری که...تا تور ماهی گیر پیر این بار جز ماهیپر باشد از یاقوت های بی شماری که...نه! قصه ی تلخی ست... باید آنِ من باشی!با بوسه هایم می کشم دورت حصاری که......
توی باغ، هر چیزی رشد می کند، اما قبل از آن پژمرده و خشک می شوند، درخت ها باید برگ هایشان را از دست بدهند تا برگ های جدید دربیاورند و ضخیم تر، قوی تر و بلندتر شوند ...برخی درخت ها می میرند و نهال های جدید جایشان را می گیرند، باغ به مراقبت زیادی نیاز دارد، اگر باغتان را دوست دارید نباید از کار کردن در آن دست بکشید، کمی صبر کنید، فصلش که برسد حتما شکوفه ها سر می زنند ... - یرژی کوشینسکی- بودن...
باغکافی نبود و نیست هزاران هزار سالتا بازگو کندآن لحظه ی گریخته ی جاودانه راآن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدیآن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدمدر باغ شهر مادر نور بامداد زمستان شهر ماشهری که زادگاه من و زادگاه توستشهری به روی خاکخاکی که در میان کواکب و ستاره ای ست...
امشب دوباره سینه ی من درد داردفهمیده ام دنیا فقط نامرد داردکانون خورشیدم اگر دست تو باشد!دنیا هزاران ماه و فصل سرد دارداندیشه ی سبز چمن باور نداردهر فصل سبزی سرنوشتی زرد داردمن ماه را هرشب سر یک کوچه دیدماین آسمان هم عاشقی شبگرد دارداز سایه روشن های عکس باغ پیداستپاییز هم ، معشوقه ای خونسرد دارد....
سرتاسر باغ گیلاس ها در برف ، کابوس زن بیوه...
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر استشمشاد سایه پرور من از که کمتر است؟...
باور نداشت به انقراض سنجاقک تا باد پریشان نکرده بود زلف باغ را...
من انار می چینم تو هر چه دلت می خواهداین باغ میوه هایش تمامی ندارد...
دور از تو هوای باغ در تبعید استدلتنگی من همیشه در تمدید است تو اول سررسید هستی،یعنیبا تو همه ی ثانیه هایم عید است...
هزار سال در این باغ بی سرانجامیخزان به بار نشست و بهار بی تو گذشت......
گاهی بهار دیدن و گاهی، ندیدن استاردیبهشت، خسته از آلالهِ چیدن استآن باغ آرزو، که تو دیدی! تمام شدباد بهار، خسته ی در خود، وزیدن استدلخوش به آن کبوترِ بی آشیان مباشهر گوشه ای نشست ،به فکر پریدن استبا چشمِ خود خیانتِ معشوق دیده امگاهی سزای عشق، همین ،دل بریدن استوقتی دلی شکست،... چگونه بگویمت؟وقتی دلی شکست،چه جای شنیدن است؟این شرحِ حالِ قصه ی دردآورِ من استطرح پر پرنده ی در خون کشیدن است...
صبح است و چراغ برف، روشن شده استعطر گل یخ، محو شکفتن شده استدر زیر لحاف باد، خوابیده درختسرتاسر باغ، غرق "بهمن" شده استشهراد میدری...
اگر باغ و کتابخانه ای داشته باشی، هر چیزی که نیاز است را داری....
با آمدنت دلم را روشن کردیبا رفتنت سیگارم را...تو بگوچگونه دل خاکسترم راگرم و پر نور نگه دارمبرای آمدنتبا رفتنت اردیبهشت ماندیگر گل نداددکان گلاب گیری مانکور شدتو بگوبرای آمدنت با کدام گلابکوچه را جارو زنمگر چه خیالی نیستچون تو مشغول بیل زدنباغ های دیگرانیفقط کاش دیگرباغ کسی از رفتنتشهریور نشودکه سوز باد پاییزی اشاستخوان سوز است...
هر کس در دوران زندگی اش می تواند دو کارکرد داشته باشد : "ساختن" یا " کاشتن" سازندگان شاید سال ها در کار خود بمانند و سازندگی شان مدت ها طول بکشد ، اما روزی می رسد که کارشان به پایان برسد ، در این هنگام باز می ایستند و در میانِ دیوارهای خود ساخته محصور می شوند ...اما کسانی هستند که می کارند ؛ اینان گاهی هنگام طوفان و تغییر فصل ها رنج می برند و گاهی به ندرت خسته می شوند ، اما یک باغ بر خلاف ساختمان هرگز از رشد باز نمی ماند و...
اما بهاراز پشت سال ها عطش و صبر و انتظارروزی سراغ باغ مرا هم گرفته بوداما چه سود،در باغجز لاشه ی خمیده ی یک چند تا درختچیزی نمانده بود...
پسری خامی کردو در آن وسوسه ی کودکیش سیب سرخی دزدیدپسرک بر تن من تند دوید، و مرا در قدمش خاک نمودباغبان در پی او خاک مرا داد به باددخترک میخندید و به من زخم تنم هیچ ندیدباغبان با غضبی خشم آلود نا گه از راه رسیدسیب را دست آن دخترک خندان دیدسیب دندان زده با حسرت و آهناگهان، بر تنم افتاد به خاکدخترک با قدمی بر تن من، خش خشی کرد و تنم را ساییدو چنان تکراری بر سر حسرت منکه چرا سیب که از شیرهٔ من نوشیدهنا تمام اینگونه بر تنم افت...
مثل لحظهای که باغ؛ در ترنم ترانه شکوفا میشود؛ غرق در شکوفه میشود روزگارتان؛ بهار لحظههایتان پر از شکوفه باد. سال نو مبارک...
من و تو می دانیمزندگی در گذر استهمچو آواز قناری در باغ...
مشکل شرعی ندارد بوسه از لب های تومیوه ی بیرون زده از باغ حق عابر است...
کم کم یاد خواهی گرفت عشق تکیه کردن نیست ، و رفاقت هم معنی اطمینانِ خاطر نیست و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند ...کم کم یاد میگیری که حتی نور خورشید هم میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری ! باید باغِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد ...کم کم یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی که محکم باشی پای هر خداحافظی ، یاد میگیری که خیلی میارزی ......
خونه از گریه پُره، کوچه از مرگِ غزلتوی ویرونی باغ، نعش گُل بغل بغل...
شبیه برگِ جدا از درخت بر کفِ باغنه وصل حال مرا خوب می کند نه فراق...
تو اگر باز کنی پنجره ای سوی دلتمی توان گفت که من چلچله باغ تواممثل یک پوپک سرمازده در بارش برفسخت محتاج به گرمای توام...
حالاکهرفتهایپرندهایآمدهاستحوالیِاینباغِروبهروهیچنمیخواهدفقطمیگویدکو کو ......
دلم یک باغ پُر نارنج...دلم آرامشِ تُرد وُ لطیفِ صبحِ شالیزار...دلم صبحیسلامیبوسهایعشقینسیمیعطرِ لبخندینوایِ دلکشِ تار و کمانچهاز مسیری دورتر حتی؛دلم شعری سراسر دوستت دارم،دلم دشتی پُر از آویشن و گل پونهمی خواهد...!...
این باغِ لگدکوب شده/ شکوفههای گلسرخ/باز/به پرواز درامد سینه سرخ ....
نگرانمپاییز داردبه نارنج ها می رسداگر نیاییتمام باغدق می کند......
تو که رفتیهمه ی مزرعه ها خشکیدندباغ من بعد تو صد جعبه زمستان داده...!...
ماییم و خزانی ودل بی برو باریگور پدر باغ و بهاری که تو داری...
تو را آنگونه می خواهمکه باغی باغبانش راشبیه مادر پیری که می بوسد جوانش را...
* تو هم همرنگ و همدرد منی، ای باغ پاییزی/ چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد/ به گوشم از درختان های های گریه می آید/ مرا هم گریه می باید؛مرا هم گریه می شاید/...
دل که تنگ است کجا باید رفت؟ به در و دشت و دمن؟ یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟یا به یک خلوت و تنهایی امندل که تنگ است کجا باید رفت؟ پیر فرزانه مرا بانگ برآورد که این حرف نکوست ، دل که تنگ است برو خانه دوست... شانه اش جایگه گریه توسخنش راه گشابوسه اش مرهم زخم دل توستعشق او چاره دلتنگی توست... دل که تنگ است برو خانه دوست... خانه اش خانه توست......