پاییز
از پنجرهی بسته
به درونِ من خزیده
و من
با برگهایی که از چشمم میافتند
به دنبالِ خاطرهای میگردم
که شاید
در کابینِ قطاری
که هرگز نرسید
جا مانده باشد...
دخترِ باران
با چترِ شکستهاش
در خوابِ من قدم میزند
و مردِ دود
در آینهای که گریه میکند
خودش...