متن اشعار احمد کمائی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار احمد کمائی
دلتنگیام
مثل راه رفتن روی صداست
هر گام، شکستنِ یک نت
تو
چراغی در آب
که خاموش نمیشود
حتی وقتی دریا
دهانش را میبندد
دو چشم تو
دو ستارهی خستهاند
که در بالشِ شب
میدرخشند آرام.
لبخندت
نسیمیست
که بوی بهشت را
از لابهلای شاخههای خشک
به سینهام میآورد.
ای نشسته در سمت چپِ سینهام،
یادت
چون رودخانهای بیپایان
در تاریکی جاریست.
خیالت
خیالم
چون دو پرندهی بیقرار
از مرزِ خاموشِ آسمان میگذرند
و در شکافهای پنهانِ زمان
به تصویرهایی موازی بدل میشوند.
هر بال،
پنجرهای به جهانِ ناشناخته،
هر پر،
نقشهای از سرزمینِ خواب.
ما
در میانِ این بیپایانیِ تکهتکه
به شکلِ یک صدا،
یک نور،
یک سایه
یکی میشویم....
آنکه باورت نکرد
چون تکهی یخ
در دهانِ رودخانه
خاموش شد،
بیردّی،
بینامی.
تو اما ایستادی،
با چشمانی که هنوز
جرقههای پنهانِ شب را
در خود نگه داشتهاند،
با قلبی
که برای خویش میتپد،
نه برای سایههای دیگران.
عمر،
خطی باریک است
بر شیشهی بخار گرفته،
و تو آموختهای...
عشق یعنی تو
زخم
بر پوستِ زمان
نه حرف
نه درد
مسافرِ خیال دیروز
نه در کوچه
نه در کتاب
ایستگاهی
با ساعتِ کور
که عقربههایش
مثل استخوان
روی زمین افتادهاند
چمدانِ صدا
بیخاستگاه
بیدهان
دیروز
ریل را میدرد
فردا
بیپنجره
بیمسیر
به تاریکی
میغلتد.
آب دادم
به درختهایی
که سالها
در ترکِ خاطره
ریشه بسته بودند
شاخهها
بیفریاد
سنگین شدند
و سکوت
مثل میوهای خام
از شاخه فرو افتاد
انگار
چشمهای تو
از دور
برگشته باشند
خیال نافرجام
در جان منی
ریشهای
در خاکِ سوخته
هنوز
به آب فکر میکند
نه برکنم
نه خاموش شوم
هر شب
در تاریکیِ اتاق
صدای تو
چراغی ست خاموش
که سایهاش
بر دیوار میلرزد
و دستهایم
بیپناه
از تو
شسته نمیشوند
در هر کلمه
ردّی از تو
میماند
موی سپیدت
در آینه لرزید
نه مثل برف
نه مثل خاکستر
خطی بود
که زمان
بر شیشه کشیده بود
و چشمهایت
بیصدا
مثل دو زخمِ روشن
نشسته بر تاریکی
در میان این تضاد
نه پیر شدم
نه جوان
فقط
به لرزشِ لحظهای فکر کردم
که چگونه
میتواند
تمام عمر را...
دستانت
بر پوستِ شب
میلغزند
چیزی شبیه
لرزش لیوانی
بر میزِ خاموش
و من
در میان این لرزش
به لحظهای فکر میکنم
که هنوز
از دهان هیچکس
نریخته است
دستان چرکینت
بر ستونهای وطن
ناخن میکشد
حافظهی زمین
پر از ترکهای شیشهای ست
که هر لحظه
میشکند
و شیر دال
با غرشی
که استخوانِ زمان را میلرزاند
سایهی زخمش را
مثل پرچمِ سوخته
بر کرانههای خاک
میگستراند
لبخندهایم
در قفسهی سردِ نیمهخاموش،
به آهستگی میلغزند
آینهها ترک میخورند
نه از فرسودگی،
بلکه از عطشِ دیدنِ تو.
در خوابهایم
به هیأت شیر دالی،
خاموش و لرزان،
میچرخانی پرهای یخزدهات
و گم میشوی
در هالهای که بوی عشق دارد.
پروازت،
نه سقوط،
که خیزشی خونین است
چون درفشی که...
شده یک شب
نفسَت ترک بردارد
مثل شیشهای در باد
شده بغضت
چون سنگی در گلو گیر کند
و نتوانی بگویی:
ای سایه، کجای جهانم ایستادهای؟
شده قلبت
به طوفان بیفتد
موج پشت موج
و طاقتت
مثل طناب پوسیده پاره شود؟
میدانستی
ردّ تو
مثل خالکوبی بر استخوانم مانده است؟...
خیالت
خیالم
چون دو فاخته سبکبال
از مرزهای آسمان عبور میکنند
و درونِ شیارهای پنهانِ زمان
به هزار تصویرِ موازی بدل میشوند.
هر بال،
دریچهای به جهانی ناشناخته
هر پر،
نقشهای از سرزمینهای خواب
و ما
در میانِ این تکهتکهی بیانتها
به شکلِ یک صدا،
یک نور،
یک سایه
یکی...
خیالت
خیالم
چون دو فاخته سبکبال
از مرزهای آسمان عبور میکنند
و درونِ شیارهای پنهانِ زمان
به هزار تصویرِ موازی بدل میشوند.
هر بال،
دریچهای به جهانی ناشناخته
هر پر،
نقشهای از سرزمینهای خواب
و ما
در میانِ این تکهتکهی بیانتها
به شکلِ یک صدا،
یک نور،
یک سایه
یکی...
دستانم
رودخانهای بیقرار
بر کوههای تنت جاریست
هر پستی، دره ای
هر بلندی، قله ای بیانتها
و من،
چونان ماهیِ بیخواب
در جستوجوی جرعهای نور
آب را مینوشم
از رگهای ستاره
که در پوستت میدرخشند
از هیچستانِ بینام
به جهان لغزیدهام
چون سایهای بیتاریخ
که در آینهها پنهان مانده است
تو دهان میگشایی
و کائنات به لرزه میافتد
هر هجا، دریاییست
که مرا در خود میبلعد
و در اعماقش دوباره زاده میشوم
برای تو
شروههای تو
در کوچههای خاموش جنوب
به خاک سپرده شد.
عمریست
تن به هجرت دادهایم،
و ریشههایمان
در شنهای بیپایان
میسوزد.
سکوت آخر شب
صدای شروه
چون گریهی باد
از استخوانهایمان میگذرد،
و جان،
آرام آرام،
به تاریکی میریزد.
یک لحظه تو بودی
و دلم غرقِ چشمانِ تو شد
در عمقِ نگاهت،
دریایی از عشق موج میزد
رفتی،
اما خیالت ماند
مثل عطری که در باد پیچید
و هر نفس،
دوباره تو را زنده کرد
در سکوتِ شب،
نامِ تو زمزمهی قلب منست
و سایهات،
بر دیوارِ جانم میرقصد...
شبیه بغضِ دریا
که بر شانهی موج میافتد
میشکند
و دستهایش هرگز به ساحل نمیرسند
بارانِ آبی اشک
بر ماسهزارِ خواب میبارد
موجها در آینهی خود
پیراهنِ مرا میدرند
و صخرهها
نامم را در تاریکی مینوشند
نه به مقصد رسیدهام
نه به تو
نه به فانوسِ گمشدهای در دلِ طوفان...
وی زلف تو چون چشمهی جوشان
ای چشم تو چون ماه درخشان
لبخند تو خورشید سحرگاه
آغوش تو آرامش جانان
هر لحظه دلم سوی تو پر زد
چون مرغ گرفتار به طوفان
بینام تو این سینه چه خالیست
بیعطر تو این خانه چه ویران
ای کاش بمانی به کنارم
چون...
کوچه باغی
که پر از خاطره بود
وخیالی که
گره خورده به آغوش تو
اما تنها...
از پس شیشه ها کردم
پر از بغض نگاهم میکرد
شکل یک قلب کشید
انگشتم
و نوشتم زیرش با اشک
نیستی
و زمین تاب ندارد امشب
حال من ناکوک
ناگهان ابر پر از...