شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
ما خریدنِ خرس های قرمزو بستنِ روبان هایِ قرمز،دور تا دورِ جعبه های رنگی را بلد نیستیماما برای او که جانمان استهمه ی غذاهایی که دوست دارد را می پزیمآنگونه که عشقمان میان آن قابلمه ی مسی قُل می زندما خزیدن میان کافی شاپ های کم نوربا آن آهنگ های خارجی را بلد نیستیماما غروب که می شودگویی گمشده ای داریم که هر دممثل همان دمنوشِ عصرانهانتظارش را می کشیمما جیبمان یاری نمی کنددسته گل های میلیونیو سورپرایزهای ریز و درشت هدیه...
ولنتاین تمام شد.سوپرایز شدید.هدیه گرفتید.شمع ها را قلبی چیدیدو هزاران عکس گرفتید.عکسهایتان را شِیر کردید.از کامنتهای (همیشه به شادی) و( عشقتون پایدار) لذت بردید.هزاران کلام عاشقانه و آغوشو بوسه ردوبدل کردید-والبته اینهارا شِیر نکردید و دوستانتان را حسرت به دل گذاشتید| و حالا از همه آنها خرسی با قلبی دوخته روی شکمش در گوشه تخت و جعبه خالی شکلات روی بقیه زباله ها و دسته گلی که وارونه آویزان کرده اید تا خشک شود ,باقی مانده است .همه ی آن شورو شر پایا...
رفیق وقتشه پولاتوجمع کنی برامکادو ولنتاین بخری......