جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
پاییز برای ما اشک هایی بود که حتی در خفا هم سرکوب کرده ایم پاییز یک لباس بافتنی بود که آستین هایش را تا نک انگشت هایمان کشیده ایم به دیوار خنک کنار پنجره ای بی منظره تکیه داده ایم و حرکت بخار چای تازه دم داخل لیوان را در سرمای هوا دنبال کرده ایم... ما پاییز را در حصار خیالاتمان به بند کشیده ایم وگرنه آنچه میگذرد شبیه هر فصلی هست الا پاییز... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
شب ها تا صبح جای خالی ات می نشیند روی آن صندلی چوبی کنار پنجره و سازِ حسرتِ با تو بودن را می نوازد...و روز ها صدایش گم میشود میان همهمه مردمی که سعی میکنند مرا از تنهایی در بیاورند...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
با ژاکتی که برایم بافته ای ، پاییز را در آغوش کشیده ام... تمام این فصل بوی تو را میدهد... • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
چند بار گفتم دلِ شکسته تان را سر راه نگذارید...؟! می آییم سمتتان آرامتان کنیم ، روحمان خراشیده می شود... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دلم صدایی میخواهد آغشته به بوی خاکِ باران خورده و تصویری از انعکاس هلال ماه ، آن بازمانده ی شب های طولانیدر قطرات روی شیشه... و هوایی که تو را تداعی میکند...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
بهار میشوم ..شاید آنکه با سرمای نگاهم از من کوچ کرد با گرمای قلبم به من بازگردد...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
عشقِ دریا به ماه ستودنی است...که با وجود وصال ناممکنشان هرشب ماه را در آغوش میکشد... • ͡• نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
سرمای پاییز برای گرم کردن دستانش ، در جیب پالتوی توست... و رنگارنگ بودن این فصل برای ست کردن لباس هایتان است...اگر کمی رمانتیک بودن را چاشنی این روز ها کنید...می بینید پاییز آنقدر ها هم تلخ نیست نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
مَردم از دیدنِ منِ بدون تو وحشت دارند...از دیدن مَردی که قسم خورده بود با رفتنت بمیرد ، و مُرد اما خاک نشد!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
اگه بغض تو گلومون جون گرفت و ریشه ش رو از خاطرات گذشته برد تو حال و هوای الانمون و افتاد به جون نفس های تازه کشیدمون و محو شد تصویر رو به رومون موقع حرف زدن های جدی مون و نتونستیم حتی از حس دوست داشتنِ خودمون هم دفاع کنیم ، تکلیف اونی که نمیتونیم نگهش داریم چیه؟! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
کاش میشد خنده هایت خشک کرد میان دیوان حافظ..آنگاه فال حافظ هرروز برای من ، خنده های تو بود • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
ترانه ای هستی سروده نشده...اشکی هستی در پشت حصار پلک هایم...و نفسی که حبس میشود...اینگونه در تمام من زندانی شده ای...!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
مرور بعضی خاطرات مثل ضربه زدن به چاقو ای که تا دسته تو سینه ات فرو رفته...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
به باریکه نوری که از میان ابر ها می تابد می گویند \ایماض\...تو همان ایماض روزگار منی... در میان تمام غم ها و تنهایی های من ، برآورده شده ای... نویسنده : کتایون آتاکیشی زاده...
آدم های تنها ناراحت نمیشن اما خوش حال هم نمیشن کسی زمینشون نمیزنه کسی هم دستی برای بلند شدن به سمتشون دراز نمیکنه کسی دلیل گریه شون نیستدر عین حال کسی رو هم برای خندیدن کنارش ندارن...هرچقدر فکر میکنم میبینم تنها بودن یعنی تجربه نکردن...تجربه نکردن هم... رابطه مستقیم داره با زندگی نکردن! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
من از زندگیبرآورده شدن روحیات ، اخلاق و مهربانی های انسان درون آینه را می خواهم در کالبد انسان دیگری که دوستش دارم • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
بی صدا اشک می ریخت...مرا یاد باران هایی می انداخت ، که شب ها بی صدا می باریدند... و صبح از نم زمین ، متوجهشان می شدیم! از سرخی چشم ها... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
یادمه بچگیام از چند روز جلوتر شوق اومدن مهمون هارو داشتم شبی که قرار بود مهمون بیاد ، از صبحش خود خواسته و با ذوق به مامانم کمک میکردم غروب که میشد با لباس های مرتب و آماده میشستم تو پذیرایی و هر چند دقیقه ی بار می پرسیدم :« نمیان؟!» مامانم جواب میداد صبر کن... از هفت ، هشت شب منتظر می موندم انقدر منتظر می موندم که دیگه مرتب موندن لباسم برام مهم نبود و روی مبل دراز می کشیدم و تیک تاک ساعت رو میشردم... مامانم میز شام رو میچید و غذاها رو ...
با باقی انسان ها فرق دارم...آن ها در فقدان آب و غذا جان میدهند من در فراق تو...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
او به سبب خاطراتش درون من جاودانه شد اما من درون خودم جان سپردم...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
اگر بحث آمدن بود ، همه می آیند...تفاوت در ماندن هاست! چه در آغوش کسی ، چه در خیال کسی • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
و قهوه هایی که سر شب دم میشدند تا مرا تا صبح برای حرف زدن هایت بیدار نگه دارند تبدیل شده اند به مسکن ها و قرص های خواب آور... برای فرار از آنچه به جا گذاشته ای!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
هوا که تاریک میشود ، می نشینم کنار پنجره چشمانم را می بندم و تو را تصور میکنم تو که با همان چمدانی که رفته ای ، باز گشتی... و هر صبح به امید تعبیر آن خیال پلک هایم را از هم فاصله میدهم نگاهم درست می افتد پشت پنجره...جایی که باید باشی...و باید هایی که نیستند...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
قرار بود ناراحتی را از دلش در بیاورید...نه خودتان را...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
انسان ها در سکوتتان می شکنند نه در فریادتان...در آن هنگام که باید به حضورشان چنگ بزنید و بگویید\بمان!\ و این کار را نمیکنید...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
آدم ها با همان شتابی که به آغوشتان پناه می آورند ، از شما می گریزند...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
ما بازمانده ی غرورمان هستیم... نگاه کنید چه لاشه ای به جا مانده از آن آدم عاشق! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
همه چیز برای پایان ، شروع میشوند... و تقاص فهمیدن این جمله میشود همان تار موهای سفید. ..نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پاییز باید سرد باشد به سردی نگاه آخرت! پاییز باید تلخ بگذرد به تلخی حرف هایت! شب های پاییز باید طولانی باشد و خاطره کشمان کند مانند شب های روشن و تاریکی که برایم به جا گذاشته ای...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
در این دنیا به ما زخم میزنند مارا تنها میکنند قلبمان و غرورمان را میشکنند تا مارا قوی کنند و در این دنیا ما را قوی میکنند تا مارا بکشند...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پاییز فصل شنیدن هاست...همه گوش می شوند برای درد دل هایماناین برگ های روی زمین را میبینی؟! از سنگینی بار حرف های ما روی دلشان ، نتوانستند آویزان بمانند...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پاییز پارسال بود..؟! تصویر قدم زدنت روی برگ های خشک پاییزی در نگاهم نقش بست و ماندگار شد... آن تصویر چشمانم را کور کرده بود می دیدم... اما نمی دیدم یعنی چشم پزشک می گفت چشمانم مشکلی ندارد ، اما داشت... من بعد از تو چیزی را نمی دیدم... نمی توانستم ببینم که هر پاییزهر برگ روی زمین...هر لبخند تلخهر چمدان کوچک به اندازه دستانت ، که زندگی مرا در بر داشت و هرکوچه ای که انتهایش پیدا نیست مرا یاد تو بی اندازد! نویسنده: کتای...
تنهایی چیزی از پاییز کم ندارد...اما در پاییز تشدید می شود! پاییز هم حق دارد! نمیشود این همه رفتن را به چشم دید و تلخ و دلگیر نشده... تنهایی هم مانند پاییز ، نسیم خاطراتش با وجود آفتاب ، بیمار میکندروزهایش به تلخی قهوه کنار پنجره در یک روز بارانی ست و هرشب باران می آید... هرشبحتی وقتی پنجره خیس نمیشود! باد خنک خاطرات چنان به جان آدم می افتد که نفهمی چطور منجمد و حبس شده ای بین خاطراتی که زمانی حتی فکر کردن به آنها دل گرمت میکرد......
چرخه ی انتظار و نرسیدن تلخ ترین چرخه ی پر تکرار تاریخ است... • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
اشک ها همیشه در بدترین مواقع شورش میکنند...دیگر حصار پلک هایمان جوابگو نیست • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
من برای تو آدم اشتباهی ام...من نمیتوانم دوستت داشته باشم و به رویت نیاورم در عین حال نمیتوانم ابرازش کنم و از قلبم محافظت کنم ، وقتی دست رد به سینه ام میزنی! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
میدانم که دلت تنگ نمی شود میدانم پاک کردن عکس های دونفره ای که من ساعت ها به آنها خیره میشوم ، سی ثانیه بیشتر زمانت را نمی گیردمیدانم آنقدر کنار او خوشبختی که حتی به یاد خاطراتم نمیفتی میدانم دلت که هیچ... جانت هم پیش او گیر کرده است...من همه این هارا میدانم فقط نمی دانستم برای من ، تو فرشته ی قبض روح شده ای...!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
امروز ، ششمین جمعه هفته من دلم برای تو تنگ شده است...مانند هفت جمعه ی دیگر :) نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
من زیر باران خاطرات تو بدون چتر می ایستم... یک سرماخوردگی روحی ، می ارزد به مرور آن خاطرات شیرینِ گذشته • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
با تمام سردی و دلگیری هایشپاییز را همه دوست دارند چقدر تو برایم پاییز شده ای... • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تابستان اصلا نباید باشد...! نه گرمایش مناسب است نه سرمایش مانند زمستان دوست داشتنی ست و نه باران های بی مقدمه اش می چسبد! روزهایش طولانی ست و انتظار کشیدن را سخت می کند نه خبری از شکوفه ها هست نه سرسبزی و نسیم و ملایمی که بغض پریشانت را آرام کند...خلاصه بگویم تابستان فصل بلاتکلیفی ست...!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
فکر میکردم میتوانم خودم را کنترل کنم اما دیدی؟! دیدی با وجود تمام مقاومت هایم ،همرنگ جماعت شده ام؟!ناخواسته گره خورده ام به پیچ و تاب موهایت... مانند تمام عاشق ها دلتنگ شده ام برای منحنی لب هایت هنگام لبخند زدن و بریده بریده حرف زدنت هنگام خندیدن...دیدی همرنگ جماعت تنها شده ام...؟! دیدی؟! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تو درون من به خاک سپرده شدی... تو و تمام خاطراتت... قرار بود مرگت مرا آرام کند...با تمام وجود می خواهم از تو دور باشم...چشمانم را می بندم تا تصویرت ، دلم را از خود بی خود نکند دستانم را از تو دور نگه میدارم نفس عمیق نمی کشم مبادا عطرت در سینه ام حبس شود و بازدمی در کار نباشد گوش هایم را میگیرم تا صدایت مرا در دام نیندازد دلم را چه کنم... که حس میکند تو را با روشی که در حواس پنج گانه نیست...؟!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
من اسیر مجسمه ای شده ام که از تو به جا مانده است مدفون خاطرات و مغلوبِ ترک کردن است...برای فراموش کردنت عکس هارا ، فیلم ها و یادگاری هارا از بین برده استتار سفید موهایش را با رنگ می پوشاندخطوط صورتش را با آرایش محو میکندچین و چروک دست هایش را قایم میکندقلبش را چه کار کند؟! صدای قدم زدن روی خرده شیشه های دلش را در سکوت شب چگونه پنهان کند؟!از حبس ابدی که در خاطراتت خورده است با کدام وثیقه آزاد شود...؟! نویسنده: کتایون آتاکیشی ...
او اگر بخواهد برای بدترین آدم این خاک هم در دلش جای دارد...دلش کوچک نبود... او خودش مرا نخواست • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
ی حرفهایی هست که شاید چند سال پیش شنیده باشید ، شاید چند روز پیش...تو کل روز نهفتن ولی تو شب هربار یادشون میفتین مثل چاقو تا دسته فرو میرن تو قلب آدم... اما اینجا به جای خون ، اشک سرازیر میشه!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
من همیشه فکر میکردم وقتی عزیزانم رو بغل میکنم چشمامو می بندم ، چون هیچ تصویری از اون لحظه یادم نمیومد ولی امروز فهمیدم چشمام موقع در آغوش کشیدنشون بازه اما انقدر احساسمون زیبا و قویه که تصویر رو به روم برام مهم نیست...می خوام بگم همه چیز رو از دست نمیدی احساس کردن خیلی وقت ها از دیدن زیبا تره • ͡•به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
تو دور میشوی و دیر میشود برای دوست داشتنت...! به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
مرگ مرا آرزو نکن برای مرگ باید سبک بود...من نمی میرم... دوری تو روی دلم سنگینی میکند • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
رنگ و فرم چشمانش خیلی شبیه تو بود... اما مانند تو عشقِ مرا در خودش نداشت :) به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...