شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
گاهی بند بند جسم ووجب به وجب روحت راحال بد مطلق، محکم در آغوش خود می فشارد.آنگاه نه راه فراری هست تا در بغضی که هرلحظه حصارش را برایت تنگ تر می کند، هوایی برای تنفس جست و جو کنی؛ نه میلی هست تا همراهی اش کنی، تن به او بسپاری و دَم به دَم سردش بدهی! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تصویر تو چشمانم را گرم می کند و تو مانند شمعی آب شده از نگاهم سرازیر می شوی؛ و اینگونه مهر و موم می کنیلب هایی را که برای ابراز علاقه گشوده شده بودند... - کتایون آتاکیشی زاده...
تصویر خود را در سیاهی چشمانم نظاره کن؛ ماه را در آسمان شب می بینی؟! :) - کتایون آتاکیشی زاده...
به باریکه نوری که از میان ابر ها می تابد می گویند \ایماض\...تو همان ایماض روزگار منی... در میان تمام غم ها و تنهایی های من ، برآورده شده ای... نویسنده : کتایون آتاکیشی زاده...
او به سبب خاطراتش درون من جاودانه شد اما من درون خودم جان سپردم...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
هوا که تاریک میشود ، می نشینم کنار پنجره چشمانم را می بندم و تو را تصور میکنم تو که با همان چمدانی که رفته ای ، باز گشتی... و هر صبح به امید تعبیر آن خیال پلک هایم را از هم فاصله میدهم نگاهم درست می افتد پشت پنجره...جایی که باید باشی...و باید هایی که نیستند...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
قرار بود ناراحتی را از دلش در بیاورید...نه خودتان را...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
همه چیز برای پایان ، شروع میشوند... و تقاص فهمیدن این جمله میشود همان تار موهای سفید. ..نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پاییز باید سرد باشد به سردی نگاه آخرت! پاییز باید تلخ بگذرد به تلخی حرف هایت! شب های پاییز باید طولانی باشد و خاطره کشمان کند مانند شب های روشن و تاریکی که برایم به جا گذاشته ای...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
در این دنیا به ما زخم میزنند مارا تنها میکنند قلبمان و غرورمان را میشکنند تا مارا قوی کنند و در این دنیا ما را قوی میکنند تا مارا بکشند...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...