پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دلتنگ ها بهتر می دانندکه خواب یک نیاز نیستتنها یک بهانه است!تا آدمی به شب پناه ببرد. نازان بکیراوغلو شاعر ترکیه ترجمه ی فرید فرخ زاد...
پدر؛ مثلِ شکوهِ کوهِ امّید،پناهِ پایدارِ خانواده است؛نمی پاشد سرایی که: ستونش،اَبَرمردی سترگ و، بااراده است...شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک چهارپاره)...
می گویند تکه ای از ماه گم شده...مگر چقدر دور رفته ای ؟...
در بی تو بودن های شبانهخیال تونوید نگاهت رابه چشم هایم می دهدخدا را چه دیدیشاید که یک شبدر پس سوز تنهاییمیان عمق نگاهتپناه گرفتممجید رفیع زاد...
یادتهر شب کنار پنجره ی تنهاییمرا می خواندو من با نگاه منتظرمپناه می برم به آغوش شبجایی که ابر انتظارقطره قطره نداشتنت رابر من می باردمجید رفیع زاد...
فریاد سکوتو ترس نداشتنتهر شب مرا محاصره می کنددیگر چاره ای جز شکستن بغض نیستو خیالت تنها دلگرمی من استتا در آغوش شبپناه ببرم به شانه هایی امنبرای باریدنمجید رفیع زاد...
سکوتت را بشکنبگذار که از لب هایت شعر بچینمو چند شاخه بیت تقدیمت کنمتنها پناه من هم آغوشی واژه هاستتا عشق را برایت معنا کنمو تو را با مهر بخوانمحرفی بزن چیزی بگوسکوتت را بشکنکه دلمفریاد می خواهدمجید رفیع زاد...
دلتنگیاز چهره ی غمگینشعرهایم می باردکجاست چشم هایت ؟تا در آغوش بگیرندواژه های بی تابم رابیا که چشم های توتنها پناهشعرهای من استمجید رفیع زاد...
مدتهاست که مینویسم. مدتهاست که افکارم به واژه ها پیوند خورده اند. اما مضمون شعرهایم که میشوی، ادبیات را گم میکنم. گویی آرایه ای جز تناقض نمیشناسم. نامت که می آید، کوه ها در نظرم کوچک می شوند. نامت که می آید، واژه ی ترس از لغتنامه ام گم می شود و من می توانم به ضعیف ترین شکل ممکن، قوی بمانم.خیالت چه تکیه گاه امنی ست پدر!هستی که من در هجوم توفان ها آرام مانده ام.هستی که به هیچ زمین لرزه ای، نلرزیده ام. هستی که حتی شبهایم نیز روشن اند.دستهایم...
حاضرم تموم غم هایی که دوست داری رو یک تَنه گردن بگیرم ،اما لحظه ای احساس نکنی که هیچ چیز خوب نیست،ببین تو حق داری خسته بشی ،کم بیاری ،داد بزنی ،گریه کنی ،زجه بزنی ،اما حق نداری حس کنی هیچی بدرد نمیخوره.چون هنوزم یه سری چیزا و آدم ها ارزشش رو دارن…مگه نه؟مثلا خودِ من؛اینجا منتظرت وایسادم تا حالت از بد بودنِ مطلق در بیاد و بدوم بیام سمتت.نه اینکه بگم میخوام تو روزای بدت تنهات بزارم و برم دنبال خوشیم.فقط میخوام یکم شرایط آر...
موضوع انشایم که شدی، آنقدر نوشتم و خط زدم که کاغذ و قلم زخمی شاعرانگی هایم شدند. قلمی که زخم میزد، کاغذی که زخم می خورد. خونی از جنس جوهر که جدال من با آرایه ها را نمایان می ساخت.به راستی... چه باید می نوشتم از کسی که نوشتنم آموخت؟!کوتاهی قلم را عفو کن. اگر نتوانست در وصف تو، آنچنان که باید جوهر گریه کند. اما بهانه ها را که کنار بگذاریم، این تاریخ بهانه خوبی ست تا برای سپاسگزاری از تو بی بهانه نباشیم.پس بی بهانه روزت مبارک ❤️...
سوگند به قلم که دلخوری از دست دیوانگانی که عاقل شده اند، کار شایسته ای نیست. آنها دیگر خودشان را هم ندارند...ملیکا نقدی (پناه)...
من آن صیدم که در پی صیاد می رومبا گلویی در حسرت فریاد می رومزور من به سنگ های قلبت نرسیداینبار ولی خودم سراغ فرهاد می روم...
بعضی ها به شعربعضی به ترانهبرخی به فیلمو عده ای هم به کتاب پناه می برنداما مدت هاست که آدم ها دیگربه همدیگر پناه نمی برند-اُغوز آتای...
جملات در دلت تلنبار می شوند. از یک جایی به بعد لبریز میشوی و اشکهایت سرازیر میشوند. اشکها همان حرفهایی ست که نمیزنیم، همان هایی که در دل جا نشدند.ملیکانقدی (پناه)...
بد تر از عاقل شدن مجنون را چه غم؟!باور عقل نکن،راهی به جز انکار نیستملیکانقدی(پناه)...
گاهی یک ماه چند سال می گذرد...ملیکا نقدی (پناه)...
صداقت خواهم داشت چرا که آرامش خود را بیش از رضایت دیگران دوست دارم....
آدم ها با همان شتابی که به آغوشتان پناه می آورند ، از شما می گریزند...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
استیصال آنجاست که دستِ نیاز باشد و توانِ اِجابت نهاستیصال آنجاست که دَمِ زجر باشد و بازدمِ رهایی نهاستیصال آنجاست که طوفان باشد و پناه نهفریاد باشد و پژواک نهمرگ باشد و نجات...استیصالاینجاست!من اماتا واپسین توان و بازدم و پناه و پژواک و نجاتکنارت هستم....
برای دلبری قطعاً سپاهی تازه میخواهدکه دل بردن از او هربار راهی تازه میخواهدخسارت دیده از آن عشق طوفانی چه ها دارد؟!که چون طفل یتیمی او، پناهی تازه می خواهد!به بار آورده افکارش هیاهوهای بسیاریبرای خطّ زدن بر آن، سیاهی تازه می خواهدزلیخایی که دارد در درونش خوب می داندکه یوسف خواستن گاهی گناهی تازه میخواهدبه شیرینی که داغی تلخ و سنگین بر جگر داردبگو فرهاد مشتاقت نگاهی تازه میخواهدتهی از هرچه میخواهد،تهی از دوستت دارم...
همیشه از خودم می پرسیدم...دوندگان آفریقایی...می خواهند از چه چیزی فرار کنند...که این قدر پاهای قوی دارند..بومیان آمریکا...می خواهند ...کدام آواز را بخوانند...که آرواره های محکمی دارند...و ساکنان قطب ..از گرمای کدام کلمه...به یخ ها پناه برده اند...همیشه از خودم می پرسیدم...من پرنده ی کدام آسمانم؟می خواهم به کجا بپرم...که این قدر دلم بال بال می زند...برای پریدن ......
نه زیبا بودنه مهربان ،هیچ هم چشم های گیرایی نداشت !کجاست ببیندکه پناه میبرم به دروغاز شر دلتنگی ...مداوا میکنم دلتنگی ام را با دروغ ، آری :نه زیبایی ، نه پُر مهری ، نه چشمی دلربا داری!...
سرد است هوا پناه بر آغوشتاینجا خبری نیست مگر آغوشتراه از همه سو بسته و یخبندان استای عشق مرا بگیر در آغوشت !...
پدر یک کلمه سه حرفی که پشت خیلی هامون بهش گرمه. ستون محکم شونه هاش پناهگاه امنیه که میشه خیلی از دلتنگی ها رو توش بارید. وقتی پتک روزگار ، بنای وجودت رو از هم می پاشونه با پناه دستای مهربونش دوباره آجر به آجر ساخته می شی.دختر که باشی ، بلندترین شعر عاشقانه روزگارت پدرته وقتی زیر سایه ی مردونگیش بزرگ می شی و پا به پای غم و شادی هات هست ، بهشت روزگارشو بهت هدیه می ده ولی بهشتی زیر پای خودش نیست ، کاش سوره ای هم به نام پدر نازل می شد.زهرا غفرا...
تنها من می دانمکه پشت لبخندهایتآرامش دنیا راسهم سهم پنهان کرده ای ...و شب از ترسبه سایه ی پشت چشم هایتپناه آورده...می خندی و مناز جهان جا می مانم...بگذار شعر راه بیفتدبی کلمهتا به دست های تو برسدتا به لب های تو برسد...تا به چشم های تو برسد....بگذار شعر سکوت کندتا چشم هایتتنها با من حرف بزنندوقتی که می دانی تحت هر اتفاقیمن دیوانه ی حواس پرت نگاه توام.....
کسی را بیاب که بتوانی،تمامِ او رادر عشق خلاصه کنی.که حاضر باشی،میان کلافگی هایتساعت ها با او هم کلام شوی.و با کمک انگشتِ اشاره اش ؛الفبای عالم را بیاموزی.کسی باشد کهاز تمنایِ نگاهش بخوانی؛باید چهره ی واقعی ات رابه نمایش بگذاری.کسی را بیاب کهبتوانی در آشفتگی هایِ گاه و بی گاه؛روی شانه های محکم اش اقامت کنی.و توسط هرمِ نفس هایش؛سردی روزهایت را نادیده بگیری.و آن جا کهرنج های روزگار محاصره ات کردند،پناه ببری به ا...
پناه مى برم به خیال از شرِّ حقیقت...بیا باران بزنیم و مست بشیم......
آدم گاهی از یک سرزمین مهاجرت می کند، گاهی از یک فرهنگ، گاهی از یک رشتهٔ تحصیلی، و البته گاهی از یک آدم. مهاجرت از آدم ها شاید سخت ترین نوعِ مهاجرت باشد.باید از یک گوشهٔ قلبِ خودت به گوشه ای دیگر مهاجرت کنی. به آن گوشه ی کوچکِ خلوت پناه ببری.پناه به خویشتن از دستِ خویشتن.ابراهیم سلطانی...
یکدفعه نگاهی سنگین را بر تنم حس کردم. همان لحظه که برس را لای موهایم پایین می کشیدم و مست تماشای آسمان بودم. آبی مدهوش کننده! با چند تکه ابر بزرگ در حال بازی با باد . پیرزن همسایه ی روبرو بود....هر روز صبح وقتی برای برس کشیدن موهایم، روی بالکن می آیم، می بینمش، که یا در حال آماده کردن میز صبحانه ی روی بالکن است و یا روبروی پیرمرد، نشسته و با هم به بیرون زل زده اند. و من هر بار, حس میکنم پیرزن با حالتی پر از نفرت و تأسف و پیرمرد با چشمانی گنگ و ...
پناه به که باید بُردکه اشارهء ابروهای شیطانی اَتسمتِ خداست...؟حادیسام درویشی...
بچه بودیم و چیزی نمی فهمیدیم، بچه بودیم و بی خیال بودیم، برای خودمان دنیایی ورای این دنیا ساخته بودیم و در آن سیر می کردیم، شنگول و سرخوشانه تک تک کوچه های کودکی را گشت می زدیم، چرخ می زدیم و برای خودمان خیال های جانانه می بافتیم.بچه بودیم و همه چیز خوب بود، که خوب نبود، اما ما خوب بودیم، که خوب نبودیم، اما نمی فهمیدیم که خوب نیستیم.بچه بودیم و آسمان آبی تر بود، زمین سبزتر و آدم ها شادتر بودند.بچه بودیم و جهان، خواستنی تر بود.بزرگ شدیم ...
«ماه را...»گاهی همهء زیبایی های آسمانتنها می شوند و می ترسنداما این ترس را به روی خودشان نمی آورندتا زیبا بمانند!تنهایی شان که فراوان شودآنها با آن همه زیباییبه کجا پناه می برند؟ماه را می دانم!ماه راهرکجا که تو پناه بدهیآسمانش آنجاست!و پناهش می دهیدر آسمان پشت پیراهنت...و پرنده ای اینجا بی تاب می شودبرای پروازبا بال هایی جا ماندهدر یک سقوط ناگهانی!پس حسرت ماه نبودنش را می خوردو وقتی که به یاد می آوردر...
دیگر کسیبه رازِ کنار زدنِ پرده هاپی نخواهد بُرد.ماهپشتِ ابر،مندر تخیلِ تو،تنها...تنها...تنها!دیر شده استدیگر هیچ غریقِ بی راهیدلیل درستیبرای دفاع از دریا نخواهد داشت.کلمات...به زانو درآمده اندشاعران... بُریده وُمن... بی معلوم!سرانجام آیاهمهٔ مابه جِرزِ چاره ناپذیرِ جهنمپناه خواهیم بُرد...!؟...
چشم های درشتی داشت...می شد توی برکه ی آبی رنگ چشمهایش تا صبح شنا کرد و خسته نشد... می شد هر صبح مثل آینه قدی ایستاد توی نگاهش و قد کشید... چشم های درشتی داشت...اما امروز دو تا برکه ی چشمهایش به رنگ خون شده بود...سرخ... سرخ تر از آتش شبهای چهارشنبه سوری...گفت مدتیست بی خواب شده ام...گفتم عزیزتر از جانم بس که خیالات در سرت داری...دمی آرام باش..فکری نداشته باش..غمی مخور..پلک ببند بر هر چهنمی پسندی...خندید...چشمهایش سرخ تر شدند...گفت به تو فکر نک...
ببین چطورپرنده ها بر پلک های من بال می زنندو ابرهابخت بلند پیشانی ام رابارانی کرده اندهمه چیز این جهان به سایه پناه برده استفقط دگمه های پیرهن تودر افتاب می درخشدمیله های بافتنی مادربزرگم رابا آن دست های سفید کم تحمل می بینمکه شالی بارانی برای تو می بافندو آواز میخواندکه ای مرد مه گرفته!پرنده ها بر پلک های دخترم بال می زنند...
خوش آن زمانکه سرم در پناه بال تو بود....️...
باید به آغوش عکس هایت پناه برد؛از شر شب های "مطلقا بی تو" .......
هر زمان که درد خیلی کُشنده و شدید باشدمطالعه ، چاقویِ درد را کُند می کندبرای منحرف کردن ذهنم از افکار مأیوس کنندهصرفاً نیاز دارم به کتاب ها پناه ببرم...
تو آه منی اشتباه منی؛ چگونه هنوز از تو میگویمتو همسفر نیمه راه منی؛ چگونه هنوز از تو میگویم؟!پناه منی تکیه گاه منی؛ که زمزمه ات مانده در گوشمگناه منی بی گناه منی! که بار غمت مانده بر دوشم…...
پناه گرفتممیان بازوانتآن وقتی که آغازکردیقصه مان را آرام آرامبا نگاهتبا تو راه میرفتم وانگار تو یادم میدادیدوباره راه رفتن راچه سود از گذشته هایتلخ نوشتنآن وقتی که تورا با خودتفهمیدمو نوشتم از هر چه هستکنار توآن هم به شیرینی .......
این تویی کهبه هر حادثه ای جهت میدهیاین تویی که هر تلخی را شیرین میکنیاین تویی که میتوانی با نگاهی متعالی هر اتفاق ناخوشایندی را به"برکت" تبدیل کنی . . . از اعماق درونت قدرتت را احساس کن وبه آفتاب که بر روح و جسمت می تابد فرمان بده : مرا در استقامتچون فولاد محکم کن . . . در مهرورزی مرا چون حریر لطیف کن ودر اعتماد به هستیمرا چون کودکی که به مادرپناه میبرد به خدای درونم ، متکی کن . . . مهراس و ...
من بلد نیستم وقتی دلم گرفت،باکسی درد دل کنم...بلد نیستم وقتی بی پناه بودم،به کسی پناه ببرم...من عادت کرده ام همه جا قوی باشم!و این بیشتر از همیشه ضعیفم می کند.......
تحمل . . .سردرگمم رگهایم پر از زهر حلاحل می شودوقتی تمام لحظه های عمر من دور تسلسل می شودآه!در این دور باطل چه باید کرد؟ پناه چیست؟وقتی تمام زندگی واژه ای از تحمل می شودمصطفی ملکی ،۲۵خرداد۱۳۹۹...
دخترکم برگرد، حتی اگر هزارسال است که رفته ای، برگرد به آغوشم، حتی اگر ده ها هزار بار اشتباه کردی... تو تکه ای از جان منی و من در قبال جان کوچکم مسئولم.لعنت به من اگر با تو آنقدر بد تا کنم که از بی مهری ام به دست های سرد غریبه ای پناه ببری... برگرد دخترکم، اگر به دنبال نور رفتی و به سیاهی رسیدی، اگر به دنبال عشق رفتی و به داس های خون آلوده رسیدی، برگرد، من با تمام عشقی که به تو دارم برای چشم های معصوم تو، نور می سازم...برگرد دخترم که هوای بیرو...
برف و هوای سرد و زمستان..️بهانه ی خوبیست برای گرفتن دست های یار،دلیلِ موجهیست برای پناه بردن و آرام گرفتن میانِ بهشتِ آغوشِ دل و دلبر...وگرنه به سرما اگر باشد، با جیب و ژاکت و آتش و چای هم می توان گرم شد.....
دستای تو یعنی پناه یعنی یه تیکه از بهشتمیشه با یه لبخند تو حافظ شد و غزل نوشتچشم تو امضای خداس ، تنت یه سرزمین نوحالا می فهمم که چرا سفر می رفت مارکوپولوحالا می فهمم واسه چی یک دفعه عاشقت شدمدیدم چقدر میشناسمت درس مثه خودِ خودممنم که عاشقتم ، منم که عاشقتم ، منم که عاشقتمبه باغ اینه قسم ، قسم به نبض قلم ، منم که عاشقتمگیس تو دریای سیاه ، پیچک پیچیده به ماهلب تو کهربای سرخ ، هستی من یه پر کاهآتیش چهارشنبه سو...
خودکار، کاغذ، شعر، باران، اشک، موسیقیاین واژه های لعنتی دار و ندارم شداز هر چه می ترسیدم آمد بر سرم وقتیصد سال تنهایی نصیب روزگارم شدبعد از تو من با خواب هایم زندگی کردمرفتی که جایت پر شود با قرص خواب آوراندازه ی تنهایی من را نمی دانی؟در خاطرت ویرانی بَم را به یاد آورباید به فکر درد بی درمان خود باشماز آسمانم جای باران درد می باردیک بار خود را جای من بگذار می فهمیدنیای تنهاییِ عاشق عالمی داردهر کس که بعد از من به آغو...
خواهر زیباترین حس دنیاستو آغوشش با همان لباس ظریف زنانهاقیانوسی از آرامش و پناه استکه درد دلهایت را در خودش غرق میکند...و پای رفاقتش هیچوقت نمی لنگد...
بعضی ها به کشیش ها پناه می برند، دیگران به شعر، من به دوستانم....