زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

یادمه بچگیام از چند روز جلوتر شوق اومدن مهمون هارو داشتم
شبی که قرار بود مهمون بیاد ، از صبحش خود خواسته و با ذوق به مامانم کمک میکردم
غروب که میشد با لباس های مرتب و آماده میشستم تو پذیرایی و هر چند دقیقه ی بار می پرسیدم :« نمیان؟!» مامانم جواب میداد صبر کن...
از هفت ، هشت شب منتظر می موندم
انقدر منتظر می موندم که دیگه مرتب موندن لباسم برام مهم نبود و روی مبل دراز می کشیدم و تیک تاک ساعت رو میشردم...
مامانم میز شام رو میچید و غذاها رو آماده برای سرو توی فر نگه می داشت...
چشمام کم کم گرم میشد و پلک هام سنگین میشدن و نگاهم روی ساعت قفل میشد که عقربه کوچکش روی ده ایستاده بود...
زنگ آیفون به صدا درومد ولی من دیگه ذوق نداشتم
هم خسته بودم ، هم دلگیر و هم ناراحت...
تا آخر مهمونی هم به سختی خودمو نگه می داشتم خوابم نبره یا بد اخلاقی نکنم...
فقط خواستم ی بار دیگه بگم هرچیزی از موقعش بگذره ، دیگه فایده نداره!

نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
ZibaMatn.IR

کتایون آتاکیشی زاده ارسال شده توسط
کتایون آتاکیشی زاده


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید


انتشار متن در زیبامتن