شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
به یه جایی رسیدیم که وقتی تلفن زنگ میزنهتن هممون میلرزه که مبادا خبر فوت یا بیماریِ کسی رو بخوان بدنجرئت نداریم تلوزیونو روشن کنیم که یوقت نگن یه بلای جدیدِ دیگه داره سرمون میادقبلنا وقتی دلم میگرفت میرفتم قدم میزدم اما الان به سرِ کوچه نرسیده از بس پارچه مشکی و اعلامیه فوت میبینم پشیمون میشم بر میگردم خونه کل دنیا سیاه شده ،بیاید دیگه ما برای هم سیاه ترش نکنیم دست به دست هم بدیمو هرکدوممون برای هم نور باشیمبیاید با حرفای بد دل ...