در صدایش سِحرِ عجیبی نهفته بود
وقتی می گفت دوستت دارم
روح از مرز های تنم عبور میکرد
و به گل های پیراهنم
جان می بخشید
چشمانش ...
دریچه های قهوه ای روشنی که
ورودگاه سرزمین ابدی من بود
جایی که روحم را در آن حبس کرده بودند
تن هایمان در ترافیک تقدیر گیر کرده است
اما بال خیالمان را که نچیده اند !
محبوب من
بیا قبل از کوچ رویا یک بار دیگر در آغوشِ سحر
خورشید را بیدار کنیم و
روشنی را به تماشا بنشینیم
بیا تا بیداری خواب است
برای ساعتی جهان را فراموش کنیم...
محبوب من
غم هایت در اتاق بغلیِ غم های قلبم خانه دارد
هر وقت آزرده شوی
سر وصدایشان غم های مرا بیدار می کند
و همه با هم به سوگِ رنجِ شما می نشینیم...
در یکی از نامه هایش نوشته بود :
دوست داشتن را از خدا یاد بگیر
هوا که سرد میشود
پیراهنی از جنس خورشید
برای زمینش می بافد
سحر غزانی
سندرمِ زبونِ بی قرار
من یه رفیق ِ نویسنده دارم که عاشقانه های خیلی قشنگی مینویسه
دیروز که پست گذاشته بود زیرِ پستش نوشته بود
بخدا به پیر به پیغمبر این نوشته ها بی مخاطبه و من عاشق نشدم😐
خب عزیز من چرا باید بیای اصلا برای هر کسی توضیح...
چشم هایمان را با عشق های دروغیشان کور میکنند و
گوش هایمان را کر!
این آدم ها به تازگی عادت کرده اند ،برای پنهان کردن عیب هایشان عاشقمان میکنند...
بیشتر دوست میداشتم آدمی باشم با شرایطی استثنایی
آنقدر استثنایی که بتوانم در ماه زندگی کنم
و مردم هر از گاهی مرا با تلسکوپ ببیند و من هم برایشان دست تکان دهم
فکر میکنی از آن فاصله غمِ دلتنگیِ من برای تورا میتوانند از چشم هایم بخوانند؟!
اگر اینجا بودی...
در دلم چنان اندوه انبوه شده است
که اگر آنها را روی هم بگذارم
کوهی میشود بلند
و شاید افسردگی،
تنها کسی باشد که بتواند این قله را فتح کند...
سحرغزانی
به یه جایی رسیدیم که وقتی تلفن زنگ میزنه
تن هممون میلرزه که مبادا خبر فوت یا بیماریِ کسی رو بخوان بدن
جرئت نداریم تلوزیونو روشن کنیم که یوقت نگن یه بلای جدیدِ دیگه داره سرمون میاد
قبلنا وقتی دلم میگرفت میرفتم قدم میزدم
اما الان به سرِ کوچه نرسیده...
ما ساعت ها باهم حرف میزدیم
بی آنکه صدای همدیگر را بشنویم
و هر بار \ فاصله \ از این قدرتِ ما تعجب میکرد...
سحر غزانی
سرت را بر جایی از تنم بگذار
که قبلِ رفتنِ تو
در آن قلبی بود به وسعتِ دریا
سرت را بگذار تا بشنوی
این حفره ی خالی با دیدنِ تو
هنوز هم میتپد...