شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
مجسمه هادر خراب آبادِ بی سامانی اَمقدم می زدند؛صدای پای ِشانصدای قلب من را می شکست؛ سکوت، با هر قدم اَش...می ترسیدم!پنجره ها را شتابان از پس هم بستمخود را با پیراهنی سپیدسخت در آغوش کشیدم.باورم نمی شد!!!این منم که از صدای بارانمی ترسم وُ دلشوره می گیرم!!!بعد از این همه سالعاشقیچه وقت پا پس کشیدن وُ چه جایِ وا دادن است!؟ذهنِ دیوانه ام مدامبلند پروازی می کرد ویادش نبود که این ویران سراهیچ یوسفی ندارد،شبیه ع...