در میان تمامی چیزهای مسخره ی عالم، مسخره ترین چیز در نظر من مشغول بودن در عالم است، - زیستن به کردار مردانی که با عجله غذا می خورند و با عجله سر کار می روند. بدین سان، وقتی در لحظه ی حساس می بینم مگسی روی دماغِ مردِ پر مشغله ای از این دست می نشیند یا کالسکه ای با شتابی صدچندان از کنار او می گذرد و به سر تا پایش گل ولای می پاشد، یا ناگهان پلِ متحرک بلند می شود یا سفالی از بام خانه ای فرو می افتد و بر سرش می خورد و هلاکش می کند، از ته دل میخندم. و چه کسی می تواند جلوی خنده ی خود را بگیرد؟ آخر این آدم های پر جنب وجوشِ همیشه گرفتار، به چه دست می یابند؟ آیا شبیه خانمی نیستند که گیج و دستپاچه انبر بخاری را نجات داده، در حالی که خانه اش طعمه ی آتش شده است؟ آخر ایشان چه چیزی بیش از این را از آتشِ عظیمِ زندگی نجات می دهند؟
ZibaMatn.IR