رمضان بود و شوق دیدن یار // وقت توزیع نذری افطار
دخترِ چادریِ همسایه // کاسه ی آش و لحظه ی دیدار
زنگ در را که دست او می زد // قلبت از سینه کنده می شد باز
حمله بردن به سوی در به شتاب // نه دویدن که گوییا پرواز
پشت در ایستاده یک دختر // کاسه در دست و چادرش رنگی
با نگاهی که می بَرَد حتی // قلب بی روح آدمِ سنگی
ظرف را می برم ولی قلبم // پشت در، در کنار او مانده
تا که خالی کنم من آن کاسه // بی قرار است قلب وامانده
ظرف را شسته ام و در آن من // شاخه ای گل گذاشتم به ادب
فرصت دیدن دوباره ی او // و پر از شرم خنده ای بر لب
ظرف یک بار مصرف آمد و شد // وقت دیدار نذرها کوتاه
بردن کاسه نیز لازم نیست // این هم از سرنوشت و بخت سیاه
عشق ها در زمانه ی ما هم // شده چون ظرف ها پلاستیکی
دل سپردن به دیگران مشکل // رفته از یاد خوبی و نیکی
ZibaMatn.IR