100 متن کوتاه پاییز ۱۴۰۲ جدید 2023
کپشن پاییز برای اینستاگرام و بیو واتساپ
جنگل،
پاییز،
کلبه ای چوبی
و دودی که از دودکشش بالا می رود...
کاش با تو
در چهارچوب همین تابلو
آشنا شده بودم.
با جمعه ها باید مدارا کرد
جمعه ها،
فرزندان جدا مانده ی پاییز هستند
که میخواهند یک روز هم شده
دلتنگیشان را روی شانه های من و تو گریه کنند!
شهریور این ته تغاری تابستان چمدان به دست آماده ی رفتن می شود جای رد پایش را فصل خزان با برگ های رنگین می پوشاند این پاییز است که با مهر به بدرقه ی تابستان می رود...
چقدر صدای آمدن پاییز شبیه صدای قدم های تو بود/ ملتهب/مرموز/دوست داشتنی...چقدر هوای پاییز شبیه دست های توست نه گرم/نه سرد /همیشه بلاتکلیف...
دوست دارم/ مثل یک استکان چای داغ دم غروب/ کنار پنجره ی پاییز /بخار شیشه و باران...این کیف کوچک ساده را به دنیا نمی دهم عزیز!
امروز اولین روز از ماه مهر و شروع فصل پاییز، ماه تحصیل، تلاش، مشق و مدرسه است ….
آغاز سال تحصیلی، آغاز سفر در مسیر دانستن و فهمیدن مبارک
مهر که می آید، پاییز آغاز می شود برگ های درختان که شروع به ریزش می کنند، شکوفه های لبخند کودکان، یکی یکی گل می دهند
شهریور چه عاشقانه روز هایش را ورق می زند تا برسد به پاییز
مجالی نیست
باید رنگ ها را مهمان برگها کرد
پاییز می آید و باز شهریور میماند و عاشقانه هایش
وقتی برگ ها از آغوش درخت خسته می شوند!
آه می کشد ! پاییزی که می داند سردترین فصل جهان/ تنهایی است...
از فشردن
دست های گرم تابستانی تو و
دست های زمستانی من
چه پاییز های انتظار گذشت و گذشت
تا شکوفه های بهاری معتدل
من و تو
بر آمدند
متولدین پاییز
دلبستگی قشنگی به این فصل دارند...
به آنها که می رسید
بی دلیل
عاشق پاییز خواهید شد!!!
پاییز/ می رقصد/ میانِ برگها/ میز/ پیرشده از دلتنگی/ دو استکان چای/ می ریزم/ یکی برای خودم/ یکی هم برای نبودنت/ خاطره ها/ دود میشود / بر لبانم
باران غم پاییز است
باران نم اشک چشمه ی پاییز است
این سیل که میبینی روان است به هر سوی
اشک غم عشق دل دیوانه ی پاییز است
از بس که خدا عاشق نقاشی بود...
هر فصل به روی بوم، یک چیز کشید
یک بار ولی گمان کنم شاعر شد..
یک گوشه ی دنج رفت و پاییز کشید!
مهر را بر سر آبان بگذار
مهربان می گردد
من تو را با همه ی مهر
به آبان دادم
مهربان
باش
که پاییز بهارت گردد
عصرای پاییز فقط درحالتی قشنگه که بدونی بعد اینکه دوشتو گرفتی و نسکافه تم خوردی قراره بری قدم بزنی.
حال خراب حضرت پاییز،
مال من
شأن نزول سوره ی باران،
به نام تو
تنها نه من به مهر تو،
آذر به جان شدم
دلتنگی دقایق آبان
به نام تو.
آنقَدَر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد
کاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد
تیر دیوانه شد ، مرداد هم از شهر رفت
از غمت ، شهریور بیچاره حلق آویز شد
پاییز را باید
با چشم های ” تو ” نگاه کرد !
وگرنه برای من
دیگر عاشقانه نیست
این رنگ های
پژمرده ی خیابان ها
پاییز ثانیه ثانیه می گذرد، یادت نرود این جا کسی هست که به اندازه
تمام برگ های رقصان پاییز برایت آرزوهای خوب دارد.
عمرت یلدایی، دلت دریایی، روزگارت بهاری ♥
پیشاپیش یلدایتان مبارکباد
من متولد بیست و سه آبانم
به رسم عادت تولدم مبارک
پاییزی که بیست و سومین روز از آبان آن سهم من است
آتش است و در دل پاییز بر پا می شود
این جهان گرم از وجود آذری ها می شود
اهل آذر ماه یعنی دوست یعنی تکیه گاه
در کنارش روی هر لب خنده پیدا می شود
سر داده به باد انار عاشق در باغ
از کار گذشته کار عاشق در باغ
“پاییز” نگو…! بگو که رستاخیز است
با اینهمه سربدار عاشق در باغ
از رفتنِ پاییز غصّه نخور زمستان برای ما دلتنگ ها فصلِ زیباتری ست باران نمی بارد تا بویِ هیچ خاطره ای بلند نشود
آذر
یادش رفته
که پاییز است!
نمیبارد، فقط یخ میزند!
به گمانم کسی به طرز فجیعی
تنهایش گذاشته، وگرنه اینگونه
ماتش نمیبرد!
خبر این است که یلدا خانم
آخرین دختر آذر بانو
نوه دختری حضرت پاییز قشنگ
دل سپرده به یکی از پسران
ننه سرمای بزرگ
کرده پیراهنی از برف به تن
می رود خانه ی بخت
الهی بختش قشنگ
تو
راز فصلها را میدانی
وقتی پاییز
آهنگ رنگ رنگ موهایت
تابستان
التهاب سرخ لبانت
زمستان
سپیدی شانههای برفیات
و بهار
قرار با اطلسیها
در مردمک چشمان توست
اگر پاییز نبود
هیچ اتفاق شاعرانه ای نمی افتاد
نه موسیقیِ باد بود
نه سمفونی کلاغ ها
نه رقص برگ
و من هیچ بهانه ای
برای بوسیدن تو
در این شعر نداشتم
در حوالی کوچه های پاییز
بوی اردیبهشت می آید !،
نمی دانم بهار آمده
یا تو راهت را گم کرده ای؟
این هوای خوب
این دست های توی جیب
این انارها
این برگ ها
این پاییز
برای تکمیل شدنش یک تو کم دارد...️
️️️
دختری از تبار پاییزم
عطر پیراهنم غزل ساز است
گیسوانم بلند و یلدایی ست
گونه هایم انار شیراز است
به پیشوازِ پاییز می روم
با تمامِ نداشته هایم از تو ...
روحم زرد می شود ...
و مثل برگ درخت
آخر پاییز
از چشمت می افتم !
دستانت...
هنوز گرم است همچو آفتاب شهریور!
اما؟
نگاهت...
رنگ و بوے پاییز میدهد!!!
آبان دختریست با چترى از جنس باران...
که عصر هر روز...
در حصارِ برگ ریزانِ پاییز
انتظارِ آمدنِ معشوقه ى بى مهرَش را
می کِشد...
حال غریبی دارم
مثل حال کافه های پاییز
مثل حال غروب های غریب اش
آن که دلِ تنگ را تنگ تر می کند
مثل یک درام عاشقانه ی آرام
حال کسی که به دلش افتاده اتفاقی در راه است
به حتم پایان دنیا
در یکی از روزهای پاییز است
شاید در بلند ترین شب سال
هم زمان با رها شدنِ
بافته ی موهای دخترکی
که به هوای چیدن انار به باغ رفت
و دیگر برنگشت