زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

شاید،یک روز
جفتمان آلزایمر بگیریم...هر یک در خانه ی خود....
و در اولین غفلت فرزندانمان به خیابان بزنیم...
و حتی،حواسمان نباشد دررا پشت سرمان ببندیم....
شاید هیچ کداممان ندانیم داریم کدام سمتی میرویم....
و جفتمان،سر از کوچه پس کوچه های ولیعصر در بیاوریم...
شاید تو،بی آنکه اختیاری از خود داشته باشی....با دیدن هر بانوی چشم عسلی جلو بروی و آرام زمزمه کنی:سحرناز....
و او...فقط سری از تأسفو دلسوزی تکان بدهد و برود...
و وقتی انتظار تو،برای شنیدن یک (جانم)سرکوب میشود،یک چین به پیشانیت اضافه شود....
شاید....شاید یکهو از کنار هم بگذریم.و لحظه ای ابروان تو در هم کشیده شود....و برگردی....
با صدای لرزان بگویی:سحرناز....
و من،تنها لحظه ای نگاه کنم....سرد...متعجب....عمیق
و ناخودآگاه عمیقتر از همیشه نفس بکشم...
و دلم بلرزد از آن عطر آشنا...
و باخود بگویم شاید شبیه بوی عطر پسرم است... و بعد،بروم....
و در جایی دیگر از این شهر،دخترم با اشک و ترس به شوهرش بگوید:
مادر گم شده...آلزایمر هم دارد....این آخرها حتی اسم خودش هم یادش نبود....نگرانم...

(بخشی از کتاب شین مهربان)
سحرنازمقدم
ZibaMatn.IR


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید
متن های مرتبط سحرناز مقدم


انتشار متن در زیبامتن