100 متن کوتاه سهراب سپهری ۱۴۰۴ جدید 2025
متن های کوتاه درباره سهراب سپهری
100 متن کوتاه سهراب سپهری ۱۴۰۴ جدید 2025
کپشن سهراب سپهری برای اینستاگرام و بیو واتساپ
صبح یعنی پرواز
قد کشیدن در باد
چه کسی می گوید
پشت این ثانیه ها تاریک است
گام اگر برداریم روشنی نزدیک است

در دل من چیزیست ؛
مثل یک بیشهی نور مثل خواب دم صبح !
و چنان بیتابم که دلم میخواهد ،
بدوم تا تهِ دشت ، بروم تا سر کوه
دورها آواییست ، که مرا میخواند

هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟

مثل کبریت کشیدن در باد
زندگی دشوار است
من خلاف جهت آب شنا کردن را
مثل یک معجزه باور دارم
آخرین دانه کبریتم را
میکشم در این باد
هرچه باداباد

پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ،
می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود...

زندگی موسیقی گنجشک هاست
زندگی باغ تماشای خداست...
زندگی یعنی همین
پروازها، صبح ها،
لبخندها، آوازها...

تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود ، گر نشود
حرفی نیست
اما
نفسم میگیرد..
در هوایی که نفس های تو نیست...️

من نمی دانم که چرا می گویند :
اسب حیوان نجیبی است
کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست …

جای قایق
تابوت نشسته است
جای آب
دست های مردم!
نمی دانم آن دوردست
سهراب ایستاده است
یا چهره ای دیگر جای او...
«آرمان پرناک»

شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته
می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تب دار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار.

هیچ کس با من نیست
مانده ام تا به چه اندیشه کنم !
مانده ام در قفسِ تنهایی ،
در قفس می خوانم
چه غریبانه شبی است ،
شب تنهایی من...
شب خوش

من که در لختترین موسم بی چهچهی سال تشنهی زمزمهام ، بهتر آن است که برخیزم ، رنگ را بردارم ، روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم ...

قایقی خواهم ساخت / خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب / که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق / قهرمانان را بیدار کند.

پدرم دفتر شعری آورد
تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند
و مرا برد به آرامش زیبای یقین
زندگی شاید شعر پدرم بود که خواند

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرکی هست و چراغی مرده
(سهراب سپهری)

چه هوایی ؛ چه طلوعی ؛ جانم ...
باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم
آرزوهایم را، بدهم تا برساند به خدا ...

سهراب سپهری:
زندگی چون گل سرخی است
پر از خار و پر از برگ پر از عطر لطیف
زندگی جنبش و جاری شدن است از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند...

مزرعه زیر هجوم
و
مترسک، شب و روز
مترسک، جیغ و باد
مترسک، ترس و لرز
قارقار ... مترسک تنها
چه کسی جیغ مترسک را شنید؟

من زنی را دیدم
نور در هاون میکوفت
ظهر در سفرهٔ آنان
نان بود
سبزی بود
دوری شبنم بود
کاسهٔ داغ محبّت بود ...

صبحها وقتی خورشید در میآید متولد بشویم ، هیجانها را پرواز دهیم روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، گل نم بزنیم آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی ...

شاخه ها پژمرده است
سنگ ها افسرده است
رود می نالد
جغد می خواند
غم بیاویخته با رنگ غروب
می تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب.

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را،خاطره را،زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست

هیچ کس با من نیست
مانده ام تا به چه اندیشه کنم
مانده ام در قفس تنهایی
در قفس میخوانم
چه غریبانه شبیست
شب تنهایی من

زندگی جیره ی مختصری است…
مثل یک فنجان چای…
و کنارش عشق است،
مثل یک حبه قند…
زندگی را با عشق،
نوش جان باید کرد…
