زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
4.3 امتیاز از 6 رای

دل به دل او بست... روز ها چشم باز میکرد به امید دیدار اما هیچ نمی دید، دیگر صدا برایش کافی بود و وجودش. جالب بود اما عطر حضورش را بیشتر از هر کس دیگری حس میکرد. شب هایی که درد امانش را می برید و از طاقتی که داشت ما را فرا تر میگذاشت باز با آوازش رهسپار میشد و خود را آرام ترین آدم جهان میخواند.
انگار درختی تنومند از باغچه ی خشکیده ی قلبش بیرون زده بود. چه باغبانی بهتر از آن صدا؟ همه چیز خوب پیش میرفت ، صدایش را می شنید ، نه با گوش هایش! جان و دلش را همه گوش میکرد که صدا را به جای خون به اعضا برسانند. موقع تزریقات که میشد میدانست که نخواهد ماند؛ میرفت انا به باز گشتنش امید داشت . این اتاق یا جای او بود یا جای دیگران . به راحتی پا درخلوت خلوتش نهاده بود و او بود که از این اتفاق خوش حال بود... این که حرف هایش را می خواند بهترین حس دنیا بود. چقدر در این مدت و در این چند سال شبنم اشک کنار گشمانش را تر کرد اما هیچ کس نفهمید چه میخواهد بگوید ، اصلا چرا آن لوله های مزاحم را استخدام کرده بودند تا صدایش نرسد ؟
گاهی اوقات سوال های مسخره در ذهنش جمع میکرد تا فقط صدایی دریافت کند و ارامش بگیرد ، نمیدانست این روز ها عمر زیادی نخواهند داشت. رسید ان روز که چشماتش را در
جنگلی باز کرد خالی از درد و تن بیجان زجر اور...

.

به سمت نور کشیده شد... ذره ذره ی نور را میدید ، میفهمید و میکاوید... باید بر میگشت. اینجا جای او نبود... دلکندن برایش کاری بود بسی سخت و دشوار تر از زندگی در آن جهنم دنیا! حاضر بود در آن تاریکی تنان عمرش را درحال دویدن باشد لما ثانیه ای به آن اتاق ، به آن تخت و به آن بون باز نگردد... چاره ای نداشت و مامور به بازگشت بود. اما با خود شرطی گذاشت! این که در هیچ لحظه حتی از یاد آن صدا و آن لحظات پر آرامش بیرون نیاید.. سینه اش سنگین شد ، درد درتمام بدنش چرخید . مثل مار ریشه دواند و رشد کرد. خواب نبود !خیال نبود!
پس از برخود جسمی سرد و تهوع آور که تا اعمق جانش را به بیرون کشید و سینه اش را از وجودش جدا کرد،ناخود اگاه به بالا کشیده شد. چشمانش را باز کرد. این بار تصویر دکتر و پرستار را به وضوح میدید! همه فریادی کشیدند و یکدیگر را به آغوش هم فراخواندند.با حیرت این منظره را که درست در بالای سرش اتفاق می افتاد را تماشا میکرد با وضوح اما چشمان نیمه باز و خسته از راه...
سال ها گذشت ، برای ویزیت بیمار به اتاقی که پرستار گفته بود رفت !مشغول وارسی پرونده صدایی آشنا شنید ! سرش را بالا آورد و... اتاق همان اتاق بود اما پیر تر و فرسوده تر...! اما به جای او ، روی تخت نوجوانی دیگر خواب خواب بود.همه چیز را به خاطر اورد... نور خیره کننده و زیبا را... صدای دلنشین و کلمات آرامش بخش را...نوشت تا بماند برای بیماران گرفتار در همان اتاق نا امیدی دنیا...!

پایان
ZibaMatn.IR

نـاحِـلـہ... ارسال شده توسط
نـاحِـلـہ...


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن