دل به دل او بست... روز ها چشم باز میکرد به امید دیدار اما هیچ نمی دید، دیگر صدا برایش کافی بود و وجودش. جالب بود اما عطر حضورش را بیشتر از هر کس دیگری حس میکرد. شب هایی که درد امانش را می برید و از طاقتی که داشت ما را فرا تر میگذاشت باز با آوازش رهسپار میشد و خود را آرام ترین آدم جهان میخواند.
انگار درختی تنومند از باغچه ی خشکیده ی قلبش بیرون زده بود. چه باغبانی بهتر از آن صدا؟ همه چیز خوب پیش میرفت ، صدایش را می شنید ، نه با گوش هایش! جان و دلش را همه گوش میکرد که صدا را به جای خون به اعضا برسانند. موقع تزریقات که میشد میدانست که نخواهد ماند؛ میرفت انا به باز گشتنش امید داشت . این اتاق یا جای او بود یا جای دیگران . به راحتی پا درخلوت خلوتش نهاده بود و او بود که از این اتفاق خوش حال بود... این که حرف هایش را می خواند بهترین حس دنیا بود. چقدر در این مدت و در این چند سال شبنم اشک کنار گشمانش را تر کرد اما هیچ کس نفهمید چه میخواهد بگوید ، اصلا چرا آن لوله های مزاحم را استخدام کرده بودند تا صدایش نرسد ؟
گاهی اوقات سوال های مسخره در ذهنش جمع میکرد تا فقط صدایی دریافت کند و ارامش بگیرد ، نمیدانست این روز ها عمر زیادی نخواهند داشت. رسید ان روز که چشماتش را در
جنگلی باز کرد خالی از درد و تن بیجان زجر اور...
.
به سمت نور کشیده شد... ذره ذره ی نور را میدید ، میفهمید و میکاوید... باید بر میگشت. اینجا جای او نبود... دلکندن برایش کاری بود بسی سخت و دشوار تر از زندگی در آن جهنم دنیا! حاضر بود در آن تاریکی تنان عمرش را درحال دویدن باشد لما ثانیه ای به آن اتاق ، به آن تخت و به آن بون باز نگردد... چاره ای نداشت و مامور به بازگشت بود. اما با خود شرطی گذاشت! این که در هیچ لحظه حتی از یاد آن صدا و آن لحظات پر آرامش بیرون نیاید.. سینه اش سنگین شد ، درد درتمام بدنش چرخید . مثل مار ریشه دواند و رشد کرد. خواب نبود !خیال نبود!
پس از برخود جسمی سرد و تهوع آور که تا اعمق جانش را به بیرون کشید و سینه اش را از وجودش جدا کرد،ناخود اگاه به بالا کشیده شد. چشمانش را باز کرد. این بار تصویر دکتر و پرستار را به وضوح میدید! همه فریادی کشیدند و یکدیگر را به آغوش هم فراخواندند.با حیرت این منظره را که درست در بالای سرش اتفاق می افتاد را تماشا میکرد با وضوح اما چشمان نیمه باز و خسته از راه...
سال ها گذشت ، برای ویزیت بیمار به اتاقی که پرستار گفته بود رفت !مشغول وارسی پرونده صدایی آشنا شنید ! سرش را بالا آورد و... اتاق همان اتاق بود اما پیر تر و فرسوده تر...! اما به جای او ، روی تخت نوجوانی دیگر خواب خواب بود.همه چیز را به خاطر اورد... نور خیره کننده و زیبا را... صدای دلنشین و کلمات آرامش بخش را...نوشت تا بماند برای بیماران گرفتار در همان اتاق نا امیدی دنیا...!
پایان
ZibaMatn.IR